
دخترکم بالاخره داره سینه خیز میره. البته هر چقدر که جلو میاد دو برابرش رو عقبی میره. وقتی تلاش میکنه که چیزی رو بگیره خیلی خنده دار میشه. چون اول تا اونجا که بتونه خودشو میکشه و دستشو دراز میکنه و اگه نرسید تازه تصمیم میگیره که حرکت کنه.
ساعت 5:50 صبح روز جمعه وقتی فهمیدیم که دخترم داره به دنیا میاد سریع با بابا مرتضی و مامانی رفتیم بیمارستان. (راستی شانس اوردیم که مامانی خونمون بود وگرنه از ترس من یکی که سکته می کردم). نزدیکترین بیمارستان به خونه ما بیمارستان لولاگر بود. رفتیم اونجا ولی اونجا بهمون گفتن که چون بچتون زود داره به دنیا میاد ممکنه به دستگاه احتیاج داشته باشه و ما اینجا دستگاه موردنظر رو نداریم و با این اوصاف اگه می خواید که دخترتون اینجا به دنیا بیاد باید رضایت نامه رو امضا کنید. مامانی رفت و موضوع رو به بابا مرتضی گفت و اون هم با شنیدن موضوع به عمه جون مریم زنگ زد و بعدا عمه جون برام تعریف کرد که بابا مرتضی چه گریه ای می کرده. خلاصه عمه جون هم که تو بیمارستان شریعتی کار می کنه، گفت که بیمارستانشون این دستگاه رو داره و بعد از تماس با اونجا قرار شد که ما به اونجا بریم. البته اونا هم گفته بودن که تمام دستگاهامون پر هستن ولی به خاطر عمه جون مریم یه دستگاه رو که واسه شرایط خاص داشتن، قرار شد در اختیار ما بذارن. با تمام این اوصاف ما رفتیم بیمارستان شریعتی و دخترکمون در 9:51 دقیقه روز جمعه 15 خرداد سال 1388 (مصادف 5 ژوئن 2009 میلادی و 11 جمادی الثانی 1430 قمری) در بیمارستان شریعتی تهران دیده به جهان گشود و خدا رو شکرصحیح و سالم بود و هیچ نیازی به اون دستگاه کذایی هم نداشت. فقط یه کمی کوچولو بود، یعنی وزنش دو کیلو و ششصد و پنجاه گرم بود.
بعد از ظهر اون روز خیلی ها به دیدنمون اومدن. از جمله بابا مرتضی، بابا حاجی، مامانی، عمو رامک، خاله سارا، عمو محمدرضا، خاله لیلا، مامان بزرگ. عمه جون و خاله دوهسه هم که از صبح پیشمون بودن. راستی پریا هم اومده بود ولی چون کوچولو بود نذاشته بودن بیاد بالا پیش ما. غروب هم عمو شهاب و عمه جون مرضیه و مامانی پری اومدن پیشمون. شنبه صبح هم دایی جون کیانا اومد بیمارستان و وقتی که ما از بیمارستان مرخص شدیم کیانا رو از ما گرفت و با مامانی بردنش خونه.
در طول روز جمعه و شنبه که ما اونجا بودیم 3 تا بهیار عوض شد ولی هیچکدوم نتونستن کاری کنن که دخترکم شیر بخوره . وقتی هم که اومدیم خونه این دخترک شیر از سینه نخورد و ما به ناچار شیر میدوشیدیم و با قاشق یه مقدار میریختیم تو دهنش. همین موضوع باعث شد که دخترم زردی شدیدی بگیره و از 4 روزگی تو بیمارستان شهریار بستری شه. تو مدتی که اونجا بستری بود هم از سینه شیر نخورد و بعد از 2 روز کلا توانایی مک زدن رو از دست داد. اینطوری بود که دکتر حسین پور حدس زد که بدن دخترکم عفونت داره و آزمایشاتی که انجام دادن حدسش رو تایید کرد. به همین دلیل دخترم به مدت 8 روز تو بیمارستان بستری شد تا از طریق تزریق آنتی بیوتیک عفونت توی خونش از بین بره و تو این مدت من شیرم رو می دوشیدم و بهیارهای اونجا بهش می دادن. این مدت به من و بابا مرتضی خیلی سخت گذشت . اینکه میدیدیم به دست دخترک چند روزه مون سرم وصله و دور از ما روی تخت بیمارستان می خوابه خیلی عذاب میکشیدیم. اینو هم بگم که دخترکم به خاطر اینکه زود به دنیا اومده بود تو یه ماه اول زندگیش اکثرا خواب بود و این ما رو خیلی نگران کرده بود ولی خوب خدا رو شکر کم کم به روال عادی برگشت و خوابیدنش کاملا طبیعی شد.
تمام این مسائل گذشت و دخترکم الان خدا رو شکر کلی بزرگ شده. می خنده، به زبون خودش حرف می زنه، از همه مهمتر باباش رو کلی بیشتراز من تحویل میگیره. خلاصه این سه ماه رو تو این چند خط گفتم. امیدوارم از این به بعد بتونم به صورت انلاین از کارای دخترکم بنویسم.
راستی دلیل اینکه اینقدر با تاخیر شروع به نوشتن تو وبلاگ کردم هم سرعت پایین اینترنت دایالاپ بود. ایشالا از این به بعد بتونم زود به زود مطلب بنویسم.