کیانا با مهد کنار اومد؟ کی گفته؟ آقا بعد از پست آخر در مورد مهد، کیانا خانوم مهد رو ریخت به هم. یعنی بعد دو هفته رفتن کلا قاطی کرد و گفت مهد نمیرم که نمیرم. حالا بیا درستش کن. هی صحبت . هی شب ها بردن بیرون و گردوندن و پارک و خرید و ... . فایده نداشت که نداشت. شبها از غروب آفتاب شروع میکرد به گریه که من مهد نمیرم و دوستش ندارم.
توی مهد هم کلا تو کلاس خودشون نمیرفت و میچسبید به مدیر و معاون مهد و کلا واسه خودش تو دفتر مهد میپلکید. اصلا طرف مربیش نمیرفت. چرا؟ چون یه روز اینقد سر کلاس غر غر کرده بود که مربیش عصبانی شده بود و بهش گفته بود: "ساکت باش. حرف نزن." همین یه جمله شده بود آتو دست این دخترک که خاله نیلوفر رو دوست ندارم و پیشش نمیرم. خلاصه که هفته سوم رو هم با برنامه های فراوان اعم از گریه و زاری، ناز و نوازش و عصبانیت و داد و بیداد کیانا رو فرستادیم مهد. ولی دیگه کار به جایی رسید که احساس کردم دخترم داره شدیدا اذیت میشه و فشار روحی زیادی داره بهش وارد میشه. هی استرس داشت که داره شب میشه یا نه. اگر میگفتم نه. خیالش راحت میشد و آروم بود.لی اگر میگفتم آره . که بغض و آه و ناله شروع میشد و میگفت که شب شد نخوابیم. اکه بخوابیم زودی صبح میشه و باید برم مهد. این داستان کل هفته سوم ادامه داشت تا اینکه آخر هفته از استرس زیاد دختر کوچولوم تب شدیدی کرد و بعد دیدن این وضعیت من و بابا مرتضی تصمیم گرفتیم پرونده این مهد روببندیم و بندازیم دور.
بدین ترتیب هفته چهارم ماه باز کیانا مهمون مامانی شد ومهد نرفت.
توی مهد هم کلا تو کلاس خودشون نمیرفت و میچسبید به مدیر و معاون مهد و کلا واسه خودش تو دفتر مهد میپلکید. اصلا طرف مربیش نمیرفت. چرا؟ چون یه روز اینقد سر کلاس غر غر کرده بود که مربیش عصبانی شده بود و بهش گفته بود: "ساکت باش. حرف نزن." همین یه جمله شده بود آتو دست این دخترک که خاله نیلوفر رو دوست ندارم و پیشش نمیرم. خلاصه که هفته سوم رو هم با برنامه های فراوان اعم از گریه و زاری، ناز و نوازش و عصبانیت و داد و بیداد کیانا رو فرستادیم مهد. ولی دیگه کار به جایی رسید که احساس کردم دخترم داره شدیدا اذیت میشه و فشار روحی زیادی داره بهش وارد میشه. هی استرس داشت که داره شب میشه یا نه. اگر میگفتم نه. خیالش راحت میشد و آروم بود.لی اگر میگفتم آره . که بغض و آه و ناله شروع میشد و میگفت که شب شد نخوابیم. اکه بخوابیم زودی صبح میشه و باید برم مهد. این داستان کل هفته سوم ادامه داشت تا اینکه آخر هفته از استرس زیاد دختر کوچولوم تب شدیدی کرد و بعد دیدن این وضعیت من و بابا مرتضی تصمیم گرفتیم پرونده این مهد روببندیم و بندازیم دور.
بدین ترتیب هفته چهارم ماه باز کیانا مهمون مامانی شد ومهد نرفت.
ای ول. اینجا می تونم دیگه بلاگ رو ببینم و کامنت هم بزارم. :دی
پاسخحذفسه ماهی بود که ننوشته بودی. دلمون تنگ شده بود:)