۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

گوشواره

بالاخره پریروز(شنبه 23 آبان) رفتیم واسه دخترم یه گوشواره خریدیم. البته عمه خانومش بهش گوشواره هدیه داده ولی خیلی واسه الانش بزرگه و 5-6 سالگیش باید از اون استفاده کنه. یه مدت بود طلافروشیهای نزدیک خونمون رومیگشتیم ولی گوشواره سایز دخترم یا پیدا نمیشد یا قشنگ نبود تا بالاخره پریروز رفتیم بازار تجریش و یه گوشواره شیک واسه دخترکم خریدیم. ایشالا مبارکش باشه. :)

خاله اعظم


3شنبه پیش خاله اعظم اومد پیشمون. با یه خرس آبی خوشگل واسه کیانا خانوم. واااای دخترکم اینقدر از خرس آبیش خوشش اومد که نگو. اولش که یه 10 دقیقه ای غش و ریسه میرفت وقتی که خرسش رو میدید. اونقدر ناب و قشنگ قهقهه میزد که نگو. بعدش هم هربار خرسش رو میدید می‌خندید. تا حالا به هیچکدوم از وسایل و اسباب بازیهاش اینجوری توجه نکرده بود. ممنون خاله جون :)

۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

سفرهای دخترم

دخترم اولین بار در 20 روزگیش به سفر رفت. رفت شمال (قائمشهر) به دیدن باباییش. بعد اون تا الان بارها به سفر رفته. به قائمشهر،آلاشت، ساوه و سنگک.تازه یه بار هم به یه پیک‌نیک یه روزه به روستاهای اطراف کرج رفته.
دیگه... آها دوبار هم رفته پارک گفتگو. 1بار پارک پرواز (گودبای پارتی دایی مهدی معظمی). 1 بار هم پارک نزدیک خونه.
دیگه... راستی 2بار هم رفته عروسی. که تو یکیشون از صدای آهنگ کلی به وجد اومده بود و هییییی دست و پا میزد.

اولین خبر آنلاین

کیانا خانم دیروز (7 مهر 88)بالاخره بعد از چند روز تلاش دمر شد. قیافش بعد از دمر شدن خیلی دیدنی بود، با اینکه من معمولا در طول روز گاهی دمرش می کنم و خانم وقتی دمر میشه کلی غر می زنه ولی امروز که خودش دمر شد با تعجب اینور و اونور رو نگاه می کرد و از غر خبری نبود. امروز یه شیرین کاری دیگه هم میکرد. من فیلمی که چند وقت پیش ازش گرفته بودم رو براش گذاشتم. با یه ذوقی خودش رو تماشا میکرد که نگو. کلی با دیدن کارای خودش میخندید و دست و پا میزد و سر و صدا راه انداخته بود. کم مونده بود بره از یخچال یه نوشابه بیاره و واسه خودش باز کنه.

مراسم گوش سوراخ کنی

وقتی دخترم 3ماهش شد، بردیم گوشش رو سوراخ کردیم. اولش می ترسیدیم از گوش سوراخ کردن. می ترسیدیم که عفونت کنه ولی وقتی دیدیم بیتا کوچولو گوشش رو سوراخ کرده و مشکلی نداشته ما هم رفتیم و روز 18 شهریور گوش دخترکم رو سوراخ کردیم. :)

۱۳۸۸ آبان ۲۳, شنبه

3 ماه اول زندگی دخترم


خوب از کجا شروع کنیم؟؟؟ مممم از روز تولد. آره شروع خوبیه. کیانای من در صبح روز جمعه 15 خرداد 1388 در عین ناباوری ما به دنیا اومد. چرا ناباوری؟؟؟ برا اینکه قرار بود حداقل 1 ماه دیگه (یعنی 20 تیر) به دنیا بیاد ولی خوب دیگه خودش تصمیم گرفته بود که زودتر از راه برسه و کاریش هم نمی شد کرد.

ساعت 5:50 صبح روز جمعه وقتی فهمیدیم که دخترم داره به دنیا میاد سریع با بابا مرتضی و مامانی رفتیم بیمارستان. (راستی شانس اوردیم که مامانی خونمون بود وگرنه از ترس من یکی که سکته می کردم). نزدیکترین بیمارستان به خونه ما بیمارستان لولاگر بود. رفتیم اونجا ولی اونجا بهمون گفتن که چون بچتون زود داره به دنیا میاد ممکنه به دستگاه احتیاج داشته باشه و ما اینجا دستگاه موردنظر رو نداریم و با این اوصاف اگه می خواید که دخترتون اینجا به دنیا بیاد باید رضایت نامه رو امضا کنید. مامانی رفت و موضوع رو به بابا مرتضی گفت و اون هم با شنیدن موضوع به عمه جون مریم زنگ زد و بعدا عمه جون برام تعریف کرد که بابا مرتضی چه گریه ای می کرده. خلاصه عمه جون هم که تو بیمارستان شریعتی کار می کنه، گفت که بیمارستانشون این دستگاه رو داره و بعد از تماس با اونجا قرار شد که ما به اونجا بریم. البته اونا هم گفته بودن که تمام دستگاهامون پر هستن ولی به خاطر عمه جون مریم یه دستگاه رو که واسه شرایط خاص داشتن، قرار شد در اختیار ما بذارن. با تمام این اوصاف ما رفتیم بیمارستان شریعتی و دخترکمون در 9:51 دقیقه روز جمعه 15 خرداد سال 1388 (مصادف 5 ژوئن 2009 میلادی و 11 جمادی الثانی 1430 قمری) در بیمارستان شریعتی تهران دیده به جهان گشود و خدا رو شکرصحیح و سالم بود و هیچ نیازی به اون دستگاه کذایی هم نداشت. فقط یه کمی کوچولو بود، یعنی وزنش دو کیلو و ششصد و پنجاه گرم بود.

بعد از ظهر اون روز خیلی ها به دیدنمون اومدن. از جمله بابا مرتضی، بابا حاجی، مامانی، عمو رامک، خاله سارا، عمو محمدرضا، خاله لیلا، مامان بزرگ. عمه جون و خاله دوهسه هم که از صبح پیشمون بودن. راستی پریا هم اومده بود ولی چون کوچولو بود نذاشته بودن بیاد بالا پیش ما. غروب هم عمو شهاب و عمه جون مرضیه و مامانی پری اومدن پیشمون. شنبه صبح هم دایی جون کیانا اومد بیمارستان و وقتی که ما از بیمارستان مرخص شدیم کیانا رو از ما گرفت و با مامانی بردنش خونه.

در طول روز جمعه و شنبه که ما اونجا بودیم 3 تا بهیار عوض شد ولی هیچکدوم نتونستن کاری کنن که دخترکم شیر بخوره . وقتی هم که اومدیم خونه این دخترک شیر از سینه نخورد و ما به ناچار شیر میدوشیدیم و با قاشق یه مقدار میریختیم تو دهنش. همین موضوع باعث شد که دخترم زردی شدیدی بگیره و از 4 روزگی تو بیمارستان شهریار بستری شه. تو مدتی که اونجا بستری بود هم از سینه شیر نخورد و بعد از 2 روز کلا توانایی مک زدن رو از دست داد. اینطوری بود که دکتر حسین پور حدس زد که بدن دخترکم عفونت داره و آزمایشاتی که انجام دادن حدسش رو تایید کرد. به همین دلیل دخترم به مدت 8 روز تو بیمارستان بستری شد تا از طریق تزریق آنتی بیوتیک عفونت توی خونش از بین بره و تو این مدت من شیرم رو می دوشیدم و بهیارهای اونجا بهش می دادن. این مدت به من و بابا مرتضی خیلی سخت گذشت . اینکه میدیدیم به دست دخترک چند روزه مون سرم وصله و دور از ما روی تخت بیمارستان می خوابه خیلی عذاب می‌کشیدیم. اینو هم بگم که دخترکم به خاطر اینکه زود به دنیا اومده بود تو یه ماه اول زندگیش اکثرا خواب بود و این ما رو خیلی نگران کرده بود ولی خوب خدا رو شکر کم کم به روال عادی برگشت و خوابیدنش کاملا طبیعی شد.

تمام این مسائل گذشت و دخترکم الان خدا رو شکر کلی بزرگ شده. می خنده، به زبون خودش حرف می زنه، از همه مهمتر باباش رو کلی بیشتراز من تحویل می‌گیره. خلاصه این سه ماه رو تو این چند خط گفتم. امیدوارم از این به بعد بتونم به صورت انلاین از کارای دخترکم بنویسم.



اولین عکس من و بابا جونم !




ممنون خاله جون

اولین بار خاله سارا (مامان رضا ) یه وبلاگ بهم هدیه داد. مامانم هم رفت و توش به جای من نوشت ولی متاسفانه بلاگفا امکان آپلود عکس نداشت. بهمین خاطر مامانم از بلاگفا به بلاگسپات کوچ کرد تا بتونه عکسهای منو هم تو وبلاگم بذاره. :) ممنوووون خاله سارای عزیزم.

سلام :)

سلام. سلام به این دنیای بزرگ و همه آدمای خوبی که توش زندگی می کنن. اینو از قول کیانای عزیزم نوشتم. من مامان کیانام و تا زمانی که دخترکم خودش بتونه تو وبلاگش بنویسه بجاش گهگداری می نویسم و خاطراتش رو ثبت میکنم. اول از همه از مامان رضا کوچولو هم تشکر میکنم که این وبلاگ رو واسه کیانا ساخته. خیلیییییییی ممنون سارا جون.

راستی دلیل اینکه اینقدر با تاخیر شروع به نوشتن تو وبلاگ کردم هم سرعت پایین اینترنت دایالاپ بود. ایشالا از این به بعد بتونم زود به زود مطلب بنویسم.