۱۳۹۱ آذر ۳, جمعه

خواب وحشتناک

دخترم خواب وحشتناک دیده. اینجوری برام تعریف کرد.
مامان اونشب خواب وحشتناک دیدم. خواب دیدم تو یه شهر دووور که از تهران دورتر بود یه عالمه گاو وحشی بودن. من بودم و تو اُ  بابا.  بعد خیلی وحشتناک بود. بعد بابا داشت میجنگید با هیولاها . ولی شمشیر نداشت ها. با دست باهاشون میجنگید. به ما گفت شما برید واستید تو سائه(سایه)، تا من با اینا بجنگم. بعد ... .
وقتی از خواب بیدار شدم دیدم که خواب میدیدم، خندم گرفت. :)

روش های نوین گول مالی سر مادرها

مامان  یه کم فک کن ببین اجازه میدی که من برم کانتوتر بازی کنم. اگه فک کردی و دیدی که میتونی اجازه بدی، به من بگو که برم با کانتوتر بازی کنم. خوب حالا فک کن، منتظرم.
من: برو بازی کن دخترم. (با وجدان درد فراوان)

۱۳۹۱ مهر ۲۱, جمعه

عاشق اسب

دخترم عاشق اسبه.

کیانا یه سری حیوون پلاستیکی داره که تقریبا تو همه بازی هاش چندتا از اونا رو میاره. ولی خوب اسب پای ثابته و همیشه باید باشه.  تا وقتی اسب نداشت دو تا گورخر از بین حیوونهای پلاستیکی برداشته بود و به اونا میگفت اسب. اسب مادر و اسب دختر. چون یکیشون بزرگتر از اونی یکی بود. هرکی هم که بهش میگفت اینا اسب نیستن و گورخرن. کلی شاکی میشد میگفت:" اسمشون اسبه، فامیلیشون گورخر." !!!
تا اینکه بابا مرتضی یه اسباب بازی جدید خرید براش. اونم چی؟ یه اسب کالسکه دار.  دیگه کیانا از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه. هی اسبش رو اینور و اونور میکرد و با ذوق فراوان نوازشش میکرد. بعد چد دقیقه ..
کیانا: مامان ،اسب هم مثل گورخر، مچ پاش سیاهه.
مامان: کدوم گورخر؟ تو که گورخر نداری.
کیانا: (در حالیکه به اسب مادر سابق اشاره میکنه ) اون رو میگم.
مامان: اون مگه اسب مادر نیست؟
کیانا: نه دیگه. اون گورخره. دیگه خودم اسب دارم.
مامان : آهااااا!!!!

کیانا همه جا چشمش دنبال اسبه. تو تابلوها. رو قوطی کبریت. رو نایلونی که خانم فروشنده لباسی که خریدیم رو توش
گذاشته. تو کتاب. ت. مجله. تو کارتون. تو فیلم . همه  جااا...  و تو جواب مامانی که ازش میپرسه: چرا اسب دوست داری ؟ میگه: آـخه میدونی چیه مامانی؟ من عاشق اسبم. عاشقااا. عاشق"

۱۳۹۱ مهر ۱۴, جمعه

درک مفهوم تعداد

کیانا  مفهوم تعداد و کمتر و بیشتر رو خوب درک کرده. معمولا توجمع فامیل شروع میکنه به شمردن خانوم ها و آقایون و اعلام میکنه که کدوم بیشتر هستن و برنده اند. و البته خودش رو جزو خانوم ها میشمره و ازاونجا که معمولا خانوما بیشترن، کلی احساس غرور و برندگی میکنه.

مامان: کیانا ما چند نفریم؟
کیانا(در حالیکه داره از انگشتاش کمک میگیره و اعضای خانواده رو یکی یکی تو ذهنش میاره): یه نفر، دونفر، سه نفر. ما سه نفریم. من و باباو مامان.

مامان: ماهور اینا چند نفرن؟
کیانا: یه نفر،دو نفر، سه نفر، چهارنفر.  چهار نفرن. ماهور و داداشش و باباش و مامانش.

مامان: مابیشتریم یا اونا؟
کیانا (با شیطنت) ما بیشتریم. (یه کم بعد با حالتی که انگار میخاد به شکستش اعتراف کنه) اونا بیشترن. برا اینکه من  داداش ندارم. چون داداشام خونه ما زندگی نمیکنن.

لیست داداش های کیانا: رضا، سامان و پارسا.

شروع مجدد سناریوی مهد

شنبه سی و یک تیر، کیانا و آیلین رو بردیم مهد جدید. مهدی که پارسا میرفت و نزدیک خونه دایی جونه. برعکس مهد قبل، کیانا چسبید به من و گریه زاری که من فقط پیش تو میشینم (توی دفتر مهد). بعد از چند دقیقه راضی شد که با آیلین برن تو حیاط و بازی کنن. ولی تند تند میومد و حضور من رو چک میکرد.  حتی حضور عمو موسیقی و آهنگ های شادی که میزد هم نتونست راضیش کنه که بره داخل سالن مهد. یه جورایی اصلا اهمیت نمیداد به اینهمه سرو صدا و آهنگ.
زندایی شیرین (مامان آیلین) هم با ما تو دفترنشسته بود. آخه قرار بود روز اول اون پیش بچه ها بمونه و روز دوم من. ولی خوب کیانا نمیذاشت من برم. بنابراین از زندایی خواستم که بره و بهش گفتم من پیش بچه ها هستم.  بعد چند دقیقه دیدم کیانا و آیلین تو حیاط نیستن. بلند شدم و دوییدم تو حیاط. دیدم رفتن دم در و دارن با هم دعوا میکنن و کیانا داره آیلین رو به زورمیکشه داخل حیاط و آیلین هم با زدن کیانا میخواد خودش رو از دستش خلاص کنه. وقتی صداشون زدم. دوتایی دویدن پیش من. کیانا در حالیکه گریه میکرد گفت:" مامان به آیلین بگو که نباید بریم کوچه. بگو که خیلی خطرناکه." و آیلین هم درحالیکه از عصبانیت قرمز شده بود میگفت:" میخوام برم دنبال مامانمممم.". خلاصه که وضعیتی بود.
بعد آروم شدنشون و بستن در حیاط برگشتم دفتر مهد. تا اینکه موقع ناهار بچه ها معاون مهد رفته بود دنبالشون که برن ناهار. که دیدم کیانا با گریه و جیغ اومد داخل دفتر و چسبید به من. با گریه میگفت مامان کمک. اینا میخوان من رو ببرن ناهااار. نمیخوام برمم. آیلین هم به تبعیت از کیانا فکر میکرد که نباید اونجا ناهار بخوره و اون هم گریه میکرد. بعد از چند دقیقه که کنار من موندن و من هی از مزه غذا با آب و تاب گفتم. آیلین راضی شد که بره ناهار بخوره ولی کیانا همچنان مقاومت میکرد. در نهایت کیانا هم راضی شد بره و چند قاشق بخوره و بعدش همه برگشتیم خونه.
روز دوم اوضاع بهتر بود و کیانا هم گاهی به سالن مهد سر میزد. ساعت 10 مدیر مهد از من خواست که یک ساعت مهد رو ترک کنم و کیانا رو باگریه و جیغ و داد بردن داخل سالن مهد. من هم رفتم بیرون وتا 12 داخل ماشین نشستم. چون فکر میکردم هر لحظه ممکنه زنگ بزنن که بیا دخترت رو ببر. ولی خدا رو شکر اوضاع خوب بود و 12 که رفتم کیانا غذاش رو خورده بود و همه چی مرتب بود.. آیلین هم کلا میزون بود و از مهد راضی بود.
روز سوم هم همون دم در کیانا رو تحویل گرفتن و کیانا با بغض از من جدا شد. ولی همه چی مرتب بود.

 جدایی صبحگاهی تا دو هفته ادامه داشت و کم کم حذف شد و کیانا به اینکه فقط چندبار بگه مامان زود بیا دنبالم و برام بوس بفرسته قناعت کرد.
در حال حاضر خدا رو شکر اوضاع خوبه. گرچه کیانا روی هم رفته ترجیح میده مهد نره و وقتی بهش میگم مهد تعطیله، کلی ذوق میکنه ولی اون استرس و احساس بد رو نداره و خاله های مهد رو هم خیلیی دوست داره.

چند روز پیش-شب: کیانا با بغض:" من تا موقعی که پیش خاله فاطیما(مربی اصلی کیانا) هستم ، مهربونم (منظورش اینه که خوشحالم). ولی موقعی که باید بخوابیم (خواب بعد از ظهر) ناراحتم و گریه  ام میگیره. من دلم نمیخواد تو مهد بخوابم. وقتی هم که یواشکی چشمام رو میبندم، خاله سحر میفهمه و میگه: کیانا چشمات رو ببند. روت رو برگردون. بخواب. من  دلم نمیخاد بخوابم . من اصلا نمیخام برم مهد."   بعد شروع کرد به گریه. با خودم گفتم بیچاره شدیم ،اینم بهانه جدید. فردا صبحش بهش گفتم لازم نیست تو مهد بخوابی. اصلا نخواب. تو مهد هم برای یکی از خاله ها ماجرا رو تعریف کردم و ازش خواستم مواظب کیانا باشه. عصر که رفتم دنبال کیانا. کیانا خوشحال و خندون بود و گفت: من خاله سحر رو خیلیییی دوست دارم. چون بهم گفته: کیانا جون من تو رو خیلیی دوست دارم. اگه دوست داشتی بیدار بمون و اگه دوست داشتی بخواب. من هم یه کم درازکشیدم و بعدش خوابم برد.  اینطوری بود که این ماجرا هم ختم به خیر شد و فعلا همه چی آرومه.

 

تکذیبیه

کیانا با مهد کنار اومد؟ کی گفته؟ آقا بعد از پست آخر در مورد مهد، کیانا خانوم مهد رو ریخت به هم. یعنی بعد دو هفته رفتن کلا قاطی کرد و گفت مهد نمیرم که نمیرم. حالا بیا درستش کن. هی صحبت . هی شب ها بردن بیرون و گردوندن و پارک و خرید و ... . فایده نداشت که نداشت. شبها از غروب آفتاب شروع میکرد به گریه که من مهد نمیرم و دوستش ندارم.
توی مهد هم کلا تو کلاس خودشون نمیرفت و میچسبید به مدیر و معاون مهد و کلا واسه خودش تو دفتر مهد میپلکید. اصلا طرف مربیش نمیرفت. چرا؟ چون یه روز اینقد سر کلاس غر غر کرده بود که مربیش عصبانی شده بود و بهش گفته بود: "ساکت باش. حرف نزن." همین یه جمله شده بود آتو دست این دخترک که خاله نیلوفر رو دوست ندارم و پیشش نمیرم. خلاصه که هفته سوم رو هم با برنامه های فراوان اعم از گریه و زاری، ناز و نوازش و عصبانیت و داد و بیداد کیانا رو فرستادیم مهد. ولی دیگه کار به جایی رسید که احساس کردم دخترم داره شدیدا اذیت میشه و فشار روحی زیادی داره بهش وارد میشه. هی استرس داشت که داره شب میشه یا نه. اگر میگفتم نه. خیالش راحت میشد و آروم بود.لی اگر میگفتم آره . که بغض و آه و ناله شروع میشد و میگفت که شب شد نخوابیم. اکه بخوابیم زودی صبح میشه و باید برم مهد. این داستان کل هفته سوم ادامه داشت تا اینکه آخر هفته از استرس زیاد دختر کوچولوم تب شدیدی کرد و بعد دیدن این وضعیت من و بابا مرتضی تصمیم گرفتیم پرونده این مهد روببندیم و بندازیم دور.
بدین ترتیب هفته چهارم ماه باز کیانا مهمون مامانی شد ومهد نرفت.

۱۳۹۱ تیر ۱۲, دوشنبه

بابات چیکاره است؟

بابا مرتضی نشسته داره برگه تصحیح میکنه که عمه مریم زنگ میزنه. کیانا جواب میده و شروع میکنه به صحبت. راستی کیانا موقع صحبت با تلفن باید راه بره. اونم با سرعت زیاد.
عمه مریم بعد از اینکه با کیانا کلی خوش و بش کرد، پرسید بابا کجاس؟
کیانا: اینجاس.
عمه: چیکار میکنه؟
کیانا : داره برگه تصحیح میکنه. (البته با کمک من گفت)
عمه: اِ. مگه بابات معلمه؟
کیانا: آره بابا. تازه خودش گفته دکتر هم هست.
عمه: دکتره؟ آمپول میزنه؟
کیانا: نه بابا. از اون دکتر مهربوناس. بابام اینقد مهربونههههه. تازه مامانم هم اینقد مهربونههههه. من خیلی دوسشون دارم.
ادامه: قربون صدقه رفتن عمه مریم.

پ.ن.1 یادم نمیاد دقیقا کی ولی خیلی وفت پیش مائده جون به کیانا گفت که میدونی بابات دکتره؟ کیانا گفت: نه بابام دکتر نیست. مائده جون هم گفت برو از خود بابات بپرس. کیانا با ناباوری از باباش پرسید: بابا مگه تو دکتری؟ بابا هم کفت : آره. کیانا هم: !!!!!

پ.ن.2   کیانا امشب: مامان من تو رو "خیلیییی بیشتر از این ترررر" دوست دارم. خیلییی ها . خیلیییی.  :)

عروس خانوم

یه پیراهن سفید که لبه دامنش حریر داره برا کیانا خریده بودم که دیروز تنش کردم. کیانا با خوشحالی میچرخید و میپرسید که عروس شدم الان؟
من: آره دیگه عروس شدی.
کیانا در حالیکه به حریر لب دامنش اشاره میکرد: ولی عروس ها از اینا هم رو سرشون دارن.
من هم یه تیکه پارچه توری که تو خونه داشتیم رو آوردم و روی سرش انداختم.
کیانا در حالی که از ذوق جیغ میکشید، یهو ایستاد و پرسید: حالا دومادم کی میشه؟؟

و من دوباره فرار از مخمصه: من دومادت میشم خوب. D:

همچنان کیانا و مهد

خدا رو شکر گوش شیطون کر، کیانا خوب با مهد کنار اومده. فقط بعضی روزها سخت از خواب پا میشه. ولی بعدش خوشحال راهی مهد میشه و تو مهد هم بعد یه سری ماچ و بوسه  از هم جدا میشیم. بوس هایی هم که جا مونده رو تو مسیر راه پله مهد با فوت برا هم میفرستیم.
اما عصر که میرم دنبالش حسابی گرسنه است و قشنگ دوست داره غذا بخوره و میخوره. هم خودش هم مسوولین مهد میگن که ناهار خورده ولی چرا اینقد گرسنه است؛ خدا داند.

دیروز کیانا دنبال بهانه بود که نق بزنه. ییهو گفت که دیگه مهد نمیرم و میخام برم پیش مامانی.
من: اونوقت دیگه نیلوفر جون نداری.
کیانا: خوب مامانی میشه نیلوفر جون.
من: خانم ورزش نداری.
کیانا: مهنازجون میشه خانم ورزش.
من: عمو مهرداد نداری که برات آهنگ بزنه.
کیانا: باباحاجی میشه عمو مهرداد.
من( برای فرار از مخمصه): فعلا که مامانی اینا نیستن. ;)

۱۳۹۱ تیر ۵, دوشنبه

کیانا در مهدکودک

از شنبه سه تیر کیانا خانوم رفت مهد کودک. بعد از یک ماه جستجوو پرس وجو بالاخره یه مهد رو انتخاب کردیم که اسمش "باغ ستاره" است. از بین مهدهایی که دیدم، این مهد حال و هوای شادتری داره و مربی هاش خوب میتونن اعتماد جلب کنن.  یادم نمیره روز اولی که رفتیم با بابا مرتضی چند تا مهد رو ببینیم، خیلی افسرده و غمگین شدم، چراکه حال و هوای اونا رو دوست نداشتم و نمیتونستم بهشون اعتماد کنم. از یه طرف دوست داشتم کیانا حتما بره مهد و از طرف دیگه حال و هوای مهدها به دلم نمینشست. ولی وقتی مهد باغ ستاره رو دیدم یه کم امیدوارشدم.
همه مهد ها رو تنهایی یا با بابا مرتضی رفتم ولی برا دیدن دو تا مهد کیانا رو بردم تا ببینم عکس العملش چیه. کیانا وقتی تاب وسرسره یکی از مهدها و دیوارهای پازل نمای یکی دیگه از مهد ها رو دید کلی خوشش اومد و از اونجا که عشقه پازله، مهد پازلی رو به عنوان مهد خودش انتخاب کرد. ولی خوب ما یه مهد دیگه رو انتخاب کرده بودیم و باید یه جوری بهش می قبولوندیم که هیچ کدوم از مهدهایی که دیده مهد مورد نظر ما نیست.  به همین منظور وقتی از جلوی مهدهای مختلف رد میشدیم؛ میگفتم اینا هم مهد هستن ولی مهد بچه های دیگه. مهد پازلی هم رفتم بسته بود و من یه مهد دیگه که خیلیییی خوبه برات پیدا کردم.باید بریم نشونت بدم که چقد جالبه. کیانا هم میگفت آره باید بریم ببینیم.
خانم مدیر باغ ستاره به ما گفته بود که تا اول تیر مهد شلوغه و از اول تیر باید کیانا رو به مهد ببریم و تا اون موقع میبایست مدارک گواهی سلامت کیانا رو آماده میکردیم. ولی خوب کیانا تا اول تیر روزی چندبار سراغ مهدش رو میگرفت و هر روز میگفت کی من رو می بری مهد؟ روزای آخر بهش گفتم 5 بار بخوابی و بیدار شی ، میریم مهد. و کیانا بعد از هر بار بیدار شدن میپرسید که حالا چند بار باید بخوابم؟ و بعد از شنیدن عدد از من تا خواب بعدی اون عدد رو به هرکسی میدید میگفت. که من اگه (مثلا) سه بار بخوابم و بیدار شم، میرم مهد.
بالاخره شمارش معکوس به عدد یک رسید، جمعه شب بود و باید میخوابیدیم و بعد از بیدار شدن با دخترم به مهد می رفتیم. من به شدت استرس داشتم، دخترم هم. معلوم بود وقتی ساکته داره به مهد فکر میکنه. میگفت:
- مامان فردا ساعت مهدم رو نبینم که دیل (دیر) کردی ها، زود بیا دنبالم.
- به نظرت بچه ها باهام دوس میشن؟
-من رو میذاری مهد و زودی میری؟
و من سعی میکردم که جواب هایی بدم که حس مثبتی پیدا کنه، درحالیکه خودم حسابی دلشوره داشتم.

صبح شنبه تا گفتم کیانا بیدار شو بریم مهد، سریع بیدار شد. خواستم صبحانه بهش بدم ولی چیزی نخورد. حرکت کردیم سمت مهد.
تو راه پله در حالیکه دست باباش رو گرفته و پایین می رفت، به باباش گفت:"بابا مامان میگه مهد پازلی بسته شده و یه مهد دیگه برام پیدا کرده. حالا امروز بریم ببینیم چه جوریه. جالبه یا نه."
 بابا مرتضی دم دانشگاه پیاده شد و ما رفتیم به سوی مهد. تو مسیر کیانا کاملا ساکت بود و هرچی میپرسیدم با کلمات کوتاه جوابم رو میداد. رسیدیم مهد و رفتیم داخل. یکی از مربی های مهد اومد به استقبالمون و دست کیانا رو گرفت. کیانا هم خیلی راحت باهاش رفت طبقه بالا. از دوربین مدار بسته دیدم که وارد اتاقی شد که داشتن نرمش میکردن. و بعد شنیدم که مربیش بهش گفته برو دمپاییت رو بذار تو جاکفشی و بیا پیش ما و کیانا هم سریع دمپاییش رو در اورده و مشغول نرمش شده. یه بیست دقیقه ای نشستم که اگه کیانا بهانه گیری کرد؛ برم پیشش ولی خوب هیچ خبری از بهانه گیری نبود. در نتیجه من هم رفتم شرکت و از اونجا دو بار تماس گرفتم و هر دفعه اوضاع اوکی بود. مربیش میگفت وقتی داشتم صندلی ها رو برای ساعت موسیقی میچیدم، کیانا اومد و به من کمک کرد و صندلی ها رو مرتب می کرد. :)

ظهر رفتم دنبال کیانا و کیانا خانوم  خیلی عادی اومد پیشم و با هم رفتیم خونه. تا شب هم از موسیقی و ورزش وکارایی که تو مهد کرده بود برامون با خوشحالی تعریف کرد.  ولی شب ییهو زد زیر گریه که من دیگه مهد نمیرم و دلم برا مامانیم تنگ میشه.
من: مگه مهد بد بود؟
کیانا: نه. خیلی خوب بود. خیلی جالب بود.
من: مگه نیلوفر جون (مربی) رو دوست نداری؟
کیانا: چرا خیلی دوستش دارم.
من: پس چرا مهد نمیری؟
کیانا: خوب بسه دیگه. یه بار رفتم و دیدم دیگه.
من: ببخشید مامانی خونشون نیست. باید تنها بمونی خونه اگه مهد نری.
کیانا: اگه مامانی نیست، پس آیلین چیکار میکنه؟
من:آیلین طفلی باید تنها بمونه خونشون وقتی مامانش میره سرکار.
کیانا: پس من رو ببر پیش آیلین بیچاره. تنهاس گناه داره.
من: ::)))))). اگه بری مهد و دختر خوبی باشی، ظهر میام دنبالت و میبرمت پیش مامانی.
کیانا: باشه ( با بغض فراوان)
خلاصه که تا وقتی که بخوابه بغض داشت و گریه میکرد و در طول شب هم چند بار تو خواب گریه کرد و نذاشت بخوابیم.

صبح روز دوم:
کیانا بیدار شد و راحت قبول کرد که بریم مهد. بابا مرتضی رو در دانشگاه پیاده کردیم و رفتیم سمت مهد.
 دم در گفت: باشه میرم مهد ولی دلم برا مامانی تنگ شده.
من: ظهر میبرمت پیش مامانی.
کیانا : تو هم میمونی؟
من: نه. برمیگردم سر کار.
کیانا: هورا هورا میرم پیش مامانی.

ظهر رفتم دنبالش که دیدم حسابی خوابالوئه. مربیش میگفت خیلی خوابش میومد ولی وسایل خواب نداشت. بنابراین تصمیم گرفتیم از روز سوم وسایل خواب ببرم و بذارم بعد از ظهر بخوابه تو مهد.

شب موقع خواب: کیانا که رفته حموم و لباسش ر و عوض کرده با خوشحالی میگه: آخ جون نیلوفر جون این لباسم رو ندیده، فردا میرم نشونش میدم. مامان بعدش اون لباس موشیم رو بپوشون که برم به نیلوفر جون نشون بدم.

 امروز. صبح روز سوم: با بابا مرتضی داریم میریم مهد. کیانا داره به باباش آدرس میده. بابا اینوری بپیچ. برو برو. دو تا سرسره (خیابونی که شیب محسوس به طرف پایین داشته باشه) هست. آها این یکیش. ...  اینم یکی دیگه.
دم مهد: بابا یاد گرفتی؟ دیگه نمیگم ها خودت باید بلد باشی بیای.
امروز کیانا تو مهد خوابید و فقط یه شکایت داشت. اینکه وقتی از خواب پا شده؛ نیلوفر جون رفته بوده. حالا فردا باید بریم بپرسیم که چرا رفته و هر روز بعد از خوابیدن بچه ها میره یا امروز استثنا بوده.
این شب ها سعی میکنم کیانایی که هر شب 12.5 می خوابید رو تا 10 بخوابونم. از ساعت 9.5 شروع میکنم و بالاخره 10.5 موفق میشم. ولی خیلی جالبه که تا وقتی که بخوابه داره به مهد فک میکنه و یه چیزایی یادش میفته و تعریف میکنه. مثلا امشب در حالیکه چشمش داشت بسته میشد گفت: یکی از دوستام هم اسمش غزله و بعد خوابش برد.

وای چقد نوشتم. :)

ولی خداییش امیدوارم همین روند ادامه داشته باشه و کیانا به همین خوبی به مهد رفتن ادامه بده.

۱۳۹۱ خرداد ۲۶, جمعه

روش جدید

روش جدید کیانا به جای گیر دادن و گریه کردن:

- مامان اگه دوست داشتی برام اسباب بازی بخری، بخر.

- مامان اگه دوست داشتی به من گلکسی بدی، بده. من بازی میکنم.

- مامان اگه دوست داشتی برام بستنی بخری، بخر. من میخورم.

- مامان اگه دوست داشتی، ....

۱۳۹۱ خرداد ۱۹, جمعه

دلتنگی ناشی از تصمیم!

داریم از سفر برمیگردیم. من، بابا، کیانا،بابا حاجی و مامانی. مهنازجون همراهمون نیست و کیانا دلش براش حسابی تنگ شده. دو شاخه گل چیده براش. بین راه مهناز جون زنگ میزنه. کیانا بهش میگه که براش گل چیده و مهنازجون ازش قول میگیره که شب کیانا بره پیشش. بعد صحبت تلفنی کیانا به من میگه امشب برم پیش مهناز جون؟ من هم قبول میکنم.
نزدیک تهرانیم. خورشید داره غروب میکنه و از رادیو صدای اذان و مناجات میاد. همه ساکتن و دارن به بیرون نگاه میکنن. کیانا میگه که میخاد بیاد بغلم. وقتی کمربندش رو باز میکنم میپره بغلم و محکم بغلم میکنه. یه کم بعد، شروع میکنه به گریه. میگم چی شده؟ میگه دلم برات تنگ میشه اگه برم پیش مهناز جون. یه کم باهاش بازی میکنم و قلقلک و خنده. و یادش میره دلتنگی. دوباره ده دقیقه بعد محکم من رو بغل میکنه و گریه و ابراز دلتنگی. میگه شما هم بمونید و من میگم:" نه . کار دارم. تو بیا با ما بریم."  میگه: آخه باید برم پیش مهنازجون و گل هاش رو بهش بدم. پس تو زود بیا دنبالم".
خلاصه بعد از چندبار تکرار این سناریو، میرسیم خونه باباحاجی . کیانا و من بعد چندبار ماچ و بوسه از هم جدا میشیم.

حیاط؟؟؟

رفتیم ولایت باباحاجی! یه روستای کوهستانی خوش آب و هوا که وسط تابستون هم باید موقع خواب روت پتو بکشی. بابا حاجی یه خونه ویلایی رو دامنه کوه ساخته و تو این خونه یه حیاط و یه باغچه باصفا هم هست. تو حیاط خونه یه بخشی برا پارک ماشین در نظر گرفته شده و بقیه ش سنگفرشه.
تو خونه ایم و کیانا دنبال بهانه است که بره بیرون. به من میگه مامان پاشو بریم پارکینگ. خنده ام میگیره و میگم: "پارکینگ نه، حیاط". با تعجب میگه: "حیاط؟ حیاط چیه؟"میگم: "بعضی از خونه ها حیاط دارن. که میتونیم بریم توش بدوییم و بازی کنیم." با خوشحالی میگه:" پس پاشو بریم حیاط." 
در طول زمانی که اونجاییم چند بار دیگه من رو به پارکینگ و بعد از دیدن لبخند من به حیاط دعوت میکنه.

اینم سرگذشت کلمه حیاط که داره کم کم به لیست کلمات مهجور فارسی می پیونده.

۱۳۹۱ خرداد ۱۷, چهارشنبه

کیانای سه ساله

کیانای سه ساله خیلی بزرگ شده. خیلیییی.
قدرت تشخیصش به طرز مشهودی بالا رفته.
حسابی حاضر جواب شده. تو جواب سوال دوست و آشنا از "نخودچی، پیچپیچی" خیلی استفاده میکنه.
عاشق بازی با گلکسیه و دنبال بازی های جدید اون.
تعدادی کلمه فارسی یاد گرفته بخونه. مثل: بابا، آب، نان، سبد، بستنی، ماهی، کلاه، کفش، گاو، اسب، کیانا.
خودش کتاب میخونه یابه عبارت دیگه داستان میسازه از روی شکلهای موجود در کتاب. و کلا ریتم شعر گونه داره و سعی میکنه حتما قافیه جور کنه برا چیزایی که میگه.
از "رضا" خیلی یاد میکنه و رزیتا بهترین دوستشه.
شیطون شده خیلی. تو کوچه، خیابون سخت میشه کنترلش کرد.
قراره بره مهد کودک تا یکی دو هفته دیگه.
بعضی وقت ها شدیدا لجبازی میکنه.
همچنان دوست نداره تنها و بدون من جایی بمونه. حتی خونه مامانی.
همچنان میوه نمیخوره.
همچنان موقع خوردن غذا، فیلم داریم.
خیلییی زیاد آب بازی دوست داره. به هر بهانه ای دم شیر آبه.
نمک رو خیلییی دوست داره. بعضی وقت ها میگه نمک بریز تو بشقاب من بخورم.


وجدان درد

کیانا دم گوشی صحبت کردن رو یاد گرفته و خیلی خوشش میاد از این کار. اوایل که فقط دهنش رو می آورد دم گوشم و لب میزد. به خیالش داره در گوشی حرف میزنه. ولی تازگی ها یاد گرفته که خیلی یواش دم گوشم حرف بزنه.  دیروز هم ییهو بهم میگه گوشت رو بیار یه چیزی باهات بگم ( کلا کیانا به جای بهم و بهت و بهش میگه باهام و باهات و باهاش. انگار قصد هم نداره درستش کنه)
حالا فک میکنید چی گفت در گوشم: "یه چیز بگم گوش میکنی؟ سرت رو تو آبگوشت میکنی ؟ دنبال خرگوش میکنی؟" این هم نجواهای در گوشی من و دخترم. ;)

دوشنبه مهناز جون (خاله خانوم کیانا) با بابا حاجی و مامانی خونه ما بودن. مهناز جون از کیانا میخاست که یکی از اسباب بازی هاش رو بهش بده ولی کیانا قبول نکرد. بعد رفتنشون کیانا که وجدان درد گرفته بود سراغش رو گرفت و گفت:
کیانا: چرا مهناز جون رفت؟ من میخاستم یه چیزی باهاش بگم.
من: خوب فردا تلفنی بگو.
کیانا: نمیشه. باید در گوشش میگفتم.
من:خوب فردا تلفنی یواش بهش بگو.
کیانا: نمیشه که. تو تلفن گوشش معلوم نیست که برم دم گوشش بگم. !!!!
من: حالا چی میخای بگی؟
کیانا: میخام بگم ببخشید مهناز جون که هیچکدوم از اسباب بازی هام رو باهات ندادم.

۱۳۹۱ خرداد ۵, جمعه

در مرز سه و چهار

کیانا و نمایشگاه کتاب: بعد از انتقال نمایشگاه کتاب از نمایشگاه بین المللی به مصلی، دیگه نمایشگاه نرفته بودیم. تا اینکه امسال تصمیم گرفتیم به غرفه های کودک و نوجوان نمایشگاه کتاب سر بزنیم. کیانا تو نمایشگاه وقتی از یه کتابی خوشش میومد، اصرار میکرد که کتاب رو بهش بدیم. ما هم کتاب رو می دادیم. کیانا هم تا آخر کتاب رو ورق میزد و بعد تصمیم میگرفت که کتاب رو بگیریم یا بذاره سرجاش. البته ما با همه تصمیمات خریدش موافقت نمیکردیم. :)

کیانا و حرف "ق": کیانا تو تلفظ بعضی از حروف مشکل داره. مثلا "ر" رو میگه "ل" و یا "ق" رو میگفت"گ". و ما هم اصراری بر تصحیحش نداشتیم. چون به نظرمون عادی بود. ولی حدود یک ماه پیش بالاخره یاد گرفت که "ق" رو درست بگه. یه روز خوشحال به من گفت ببین مامان میتونم بگم "ق". دیگه نمیگم "گلب".میگم "قلب". (با یه "ق" غلیییییییظ) حالا بعد از یاد گرفتن "ق" به ما گیر میداد که نباید بگید که هواگرمه. باید بگید: "قَرم". ( همچنان با "ق" غلیییییییظ")

بَن بِن بُن: برا کیانا مجموعه اول از بَن بِن بُن رو خریدیم. و کیانا با کمک اون چند تا کلمه رو یاد گرفته. مثل اسب، جوجه، بستنی، کلاه و ... . بعد از یادگرفتن کلمه جوجه، وقتی کلمه جوراب رو دید میگه این چرا شبیه جوجه است؟

کیانا وموهای بلند: بابا مرتضی و خاله مهناز طرفدار موهای بلند هستن ولی من و مامانی ترجیح میدیم موهای کیانا کوتاه باشه. من مخصوصا تو حمام هی میگم کاش موهای کیانا کوتاه بود. ولی خوب بابا و خاله، رو کیانا اثر بیشتری دارن و کیانا سخت در برابر آرایشگاه رفتن م
مقاومت میکنه. بالاخره من تصمیم گرفتم حداقل جلوی موهای کیانا رو کوتاه کنم. و بعد باید کیانا رو راضی میکردم که با هم بریم آرایشگاه. بعد از کلی اصرار کیانا میگه نه نمیام. خانم آرایشگر قیچیش رو میزنه تو چشمم. من هم کلی توضیح که تو باید چشمات رو ببندی. در نهایت کیانا راضی شد و با هم رفتیم آرایشگاه. وقتی هم خانم آرایشگر میخاست موهای کیانا رو قیچی کنه، کیانا سریع چشم هاش رو بست و تا بهش نگفتیم باز نکرد

تحت تاثیر آرایشگاه: نشستم رو لبه تخت و کیانا داره موهام رو شونه میکنه. بعد از کمی شونه کردن میگه: " مامان، الان اگه یه قیچی میداشتم، موهات رو برات مرتب میکردم. "  حالا این کلمه "میداشتم" رو از کجا آورد، خدا میدونه.

توجه به تکه کلمات: کیانای ... چند روز پیش به بنده تذکر داده که: مامان چرا اینقد میگی "حسابی". کیانا "حسابی "دستت رو بشور. کیانا "حسابی" تمیز کن.
هروقت که حواسم نباشه و از این کلمه استفاده کنم، سریع اعتراض میکنه که باز گفتیییی.

ماه کیانا

خرداد، ماه کیاناست. خرداد، ماه بابا مرتضی است.
چند روز دیگه کیانا، سه ساله خانوم میشه. سه سال از اون صبح عجیب و زیبای بهاری میگذره. صبحی که نوید بخش روزهای شاد و سخت پدر و مادری بود. این سه سال سختی ها و شیرینی های زیادی داشت. که البته شیرینی هاش به سختی هاش حسابی میچربه.  دخترکم پیشاپیش تولدت رو هزاران هزار بار تبریک میگم.


۱۳۹۱ فروردین ۲۷, یکشنبه

دخترم با سواد شده!

قسمت اول:
یه پیتزا فروشی تو محل ماست که سر درش بزرگ نوشته کاج و ما هم معمولا وقتی غذا نداشته باشیم بهش سر میزنیم و برا خودمون و دخترمون که پیتزا خیلی دوست داره پیتزا میخریم.

قسمت دوم:
داریم با ماشین تو خیابون میریم. یه اتوبوس با فاصله خیلی کمی جلوی ما حرکت میکنه. کیانا به اتوبوس اشاره میکنه میگه پیتزا. من هم با تعجب به اتوبوس نگاه میکنم و از حرفش چیزی نمیفهمم. باز کیانا میگه مامان ببین نوشته پیتزا. من که کاملا گیج شدم. باز هیچی نمیگم وبا تعجب به کیانا نگاه میکنم. کیانا میگه مامان دارم میگم رو اتوبوس نوشته پیتزااااااا. به اتوبوس نگاه میکنم. حالا فهمیدم دخترم داره چی میگه. پشت اتوبوس کاملا با یه آگهی تبلیغاتی پوشیده شده. اونم تبلیغ موسسه گاج. روی اتوبوس بزرگگگگگ نوشته شده بود: گاج.   گاج=کاج= پیتزا.
قسمت سوم: تازگی ها تلویزیون همش تبلیغ پیتزا (گاج) میکنه و هر بار دخترم با دیدن این تبلیغ یاد غذای مورد علاقه اش میفته. ;)

شعر و قصه

اولین قصه ای که کیانا گفت:" یه روز یه غازه میره شنا کنه. بعد میگه شنا شنا شنا میکنم. بعد نگاه می کنه می بینه که تنهاس و گریه می کنه. قصه ما به سر رسید،کلاغه به خونش نرسید."

اولین شعری که کیانا سرود: " اگه میخوای بری صفا     باید منم ببری ها"  

پ.ن1:  کیانا کلا قصه های طولانی رو دوست نداره و وقتی یه قصه ای زیاد طول بکشه، میگه مامان چرا تموم نمیشه؟
پ.ن2: کیانا کلا مفهوم قافیه رو شناخته و وقتی یه بخشی از یه شعر یادش میره سعی میکنه یه کلمه هم قافیه ای گیر بیاره تا شعر رو کامل کنه.
پ.ن.3: دخترم واقعا معنی صفا رو فهمیده؟؟؟؟؟؟ :)))))))

عید و عیدی

امسال کیانا سال تحویل کنار سفره هفت سین نشسته بود و کلی عجیب بود براش مراسم سال تحویل. سال قبل که نصفه شب سال تحویل شد و ما کیانا رو بیدار نکردیم. ولی امسال 3-4 نفری تلاش کردیم تا کیانای خوابالو بالاخره ساعت 8.5 بیدار شد و با عجله لباسش رو عوض کردم تا به سال تحویل 8:45 برسیم. سر سفره هم با کلی حجب و حیا عیدی هاش رو از بابایی و مامانی و عمو حسام گرفت. بعدش رفتیم خونه بابابزرگ و کیانا وقتی مامان بزرگ بهش عیدی می داد گفت: " نه نمیخواد. خودم عیدی زیاد دارم." ولی وقتی دید همه دارن بهش میگن بگیر. سریع گرفت و بعد از اون وقتی باقی اقوام میخواستن بهش عیدی بدن، سریع عیدی ها رو قبول میکرد . ;)

کیانا و خونه تکونی

خونه تکونی امسال کاملا برای کیانا قابل درک بود. سال گذشته برخلاف امسال کیانا هیچ درکی از خونه تکونی نداشت و ما سعی  میکردم در اوقاتی که کیانا خوابه یه سری از کارها رو انجام بدیم. چون کلا تو دست وپا بود. یادمه یه بار از غفلت ما سوء استفاده کرد و رفت بالای چارپایه و از اون بالا خودش رو پرت کرد پایین چراکه هیچ درکی از ارتفاع نداشت. ما کلی نگران شدیم چون کلا با صورت اومد پایین. ولی خدا روشکر چیز خاصی نشد و فقط دماغش یکی دو روز ورم داشت و قرمز بود. اما امسال دخترم کلی رعایت حال ما رو کرد. کلا هراتاقی رو تمیز میکردیم. دخترم می رفت اتاق دیگه  و با اسباب بازی ها و یه سری غنیمت هایی  که بین اسباب کشی گیرش میومد، خودش رو سرگرم میکرد. گاهی هم میومد یه سر میزد به ما و میگفت: "اینجا شلوغ پلوغه. من باید برم." خونه تکونی ما یک هفته پشت سر هم طول کشید. روزهای وسط هفته از ساعت 4 بعد از ظهر تا 12 شب و آخر هفته هم کل روز. و تمام این مدت ما هیچ وقتی برای دخترمون نذاشتیم و دخترم با کمال مهربونی با ما همکاری میکرد. البته گاهی هم اعتراض می کرد که شما چقد کار میکنید. بیاید با من بازی کنید. :)

۱۳۹۰ بهمن ۱۴, جمعه

انتخاب هماهنگ

من سرم رو کردم تو لپتاپ و دارم درباره موضوعی سرچ میکنم. اصلا هم حاضر نیستم بیخیال شم و به درخواست دخترم که داره دور و برم میچرخه و قصد داره به روش های مختلف من رو به بازی با خودش ترغیب کنه، توجه کنم. کیانا هی حیوونهای پلاستیکیش رو میاره میگه: مامان بیا اسب بازی . بیا پیتکو پیتکو. ولی من فقط چشمم به لپتاپه و جوابهای کوتاه بهش میدم. کیانا که از من ناامید میشه میره سراغ باباش ولی خوب باباش هم با نت بوکش مشغوله و جواب های سربالا به دخترش میده. کیانا باز برمیگرده سمت من و یه بار دیگه سمت بابا. ولی هیچ جوابی نمیگیره.
چند دقیقه بعد کیانا میره اتاق و galaxy tab رو برمیداره میاره و بین من و بابا مرتضی که همچنان به گشت وگذار در دنیای مجازی مشغولیم، میشینه و اون هم میره تو دنیای مجازی خودش و دیگه کاری به کار ما نداره.

۱۳۹۰ بهمن ۱۲, چهارشنبه

سفارشهای تلفنی

پنج دقیقه قبل(نشستم پای لپ تاپ و کیانا داره با گوشی موبایل اسباب بازیش صحبت میکنه):

-چیپس بخر
- پودر یادت نره- اره پودر لباسشویی
- میوه هم بخر.
- زود بیا مهمون هامون دارن میرسن.
- دیگه.... دیگه برا دخترم همه چی بخر.

من: کیانا داری با کی صحبت میکنی؟
کیانا: با بابا. دارم بهش میگم چیز میز بخره.

همین الان( یه تماس تلفنی دیگه):
-الو! بابا چرا نمیای؟ یادت نره برام چیز میز بخری.
- چی ؟ برام اسب آبی میخری؟ توپ هم میخری؟ همه چی؟ باشه دستت درد نکنه.
- چی؟باشه باشه خدافظ

و من هم درجا دارم سفارشاتش رو تایپ میکنم.





۱۳۹۰ بهمن ۹, یکشنبه

سختیه دستیابی به وبلاگ دخترم

از آخرین پستی که گذاشتم نزدیک به پنج ماه میگذره. دلیل اصلی این تاخیر هم سخت شدن دسترسی به وبلاگه. من هم که اصلا اعصاب این سختیهای اجباری رو ندارم و کلا هرسایتی که دسترسی بهش سخت !!!! میشه از لیست سایتهای مورد علاقه من به اجبار حذف میشه ولی خوب از وبلاگ دخترم نمیتونم بگذرم. تو این مدت غیبت حتی رفتم تو این سایتهای ایرانی ( که هنو استفاده ازشون سخت نشده!!!) مثل بلاگ فا، هم یه وبلاگ جدید برا دخترم ساختم ولی باز دلم نیومد توش چیزی بنویسم. تا بالاخره یه راه ورود به وبلاگ دخترم به دستم رسید. الان هم دارم با ذوق تو وبلاگ دخترم میچرخم. وای که چقد دلم تنگیده بود براش. :)

تو این دو ماه دخترم خیلییییییی خیلیییییی بزرگ شده. اینقد شیرینکاری هم داشته که کلیش از دستم در رفته. چه حیف :(

حالا برا خالی نبودن عریضه یکی دو خط مینویسم از این دختر وروجکم.

کیانا و استخر: سه هفته پیش کیانا خانوم استخررو افتتاح کرد. با هم رفتیم و خانومِ " کفشگیر- کلید ده" استخر رو راضی کردیم که دخترم سه سالشه و میتونه بره استخر. خاله رزیتا هم استخر بود، دیگه سه تایی کلی خوش گذروندیم تو استخر. البته کیانا خانم از همون اول اومد استخر بزرگترها. و با جلیقه نجاتش چسبیده بود به ما ولی بعدش کم کم از ما جدا شد. طوری که من فقط یه کم از پشتش گرفته بودم و خودش تو آب شنا می کرد( به عبارت دیگه دست و پا میزد).
حالا رفتیم براش بازوبند بادی گرفتیم که این دفه به جا جلیقه بازوبند ببنده. میخام ببینم کی بالاخره بدون کمک میتونه رو آب بمونه.

کیانا خانوم شعرانار (100 دانه یاقوت) و شعر کتاب(من یار مهربانم) رو کامل حفظه و کلا علاقه خیلی خوبی به شعر و آهنگ داره.(فیلمش هم موجوده D: )

نقاشی کیانا خانوم هم فک کنم بد نباشه. تو 2.5 سالگی همراه با شعر چشم چشم دو ابرو یه آدمک کاملا واضح و کامل میکشه و دایره سرش هم کاملا گرده. به قول یکی از دوستان انگار پرگار گذاشته. البته هرچقدر سایز دفترنقاشی بزرگتر باشه و کیانا بتونه دایره بزرگتری بکشه، دایرش خیلی گردتر و مرتبتر میشه.

کیانا خانوم که از24-25 ماهگی اسم مثلث رو بلد بود، الان مریع، مستطیل، دایره، شش ضلعی، + و ذوزنقه رو هم  بلده.

کیانا خانوم تا 16 میشمره.

باید گهگدار با کیانا خانوم معلم بازی کنم. چون میاد و میگه:"مامان، خانوممون میشی؟" من هم اگه حوصله داشته باشم قبول میکنم و بعد باید کیانا دو تا دستاش رو مثل کتاب بگیره جلو صورتش و شعر بخونه و بعدش یه کم مشق بنویسه و بعد بره خونشون. و اگه اون معلم بشه باید من ازش بپرسم که نمرم چند شد و اون هم بگه:"بیست". البته فقط به من راحت بیست میده و افراد دیگه ای که باهاش این بازی رو کردن نمره های صفر،دو و سه هم گرفتن.

کیانا خانوم کاملا کار با Galaxy Tab رو بلده و خودش بازی انتخاب میکنه و بازی میکنه و اگه من دختر خوبی باشم برام Angry bird میاره که بازی کنم و گهگاه میگه برام بازی داملود کنید.

کیانا در قشم: تو این مدت یه سفر به قشم هم داشتیم که خیلی تجربه جالبی بود. هم برای ما و هم برای کیانا. رفت با قطار تا بندرعباس. بعد با قایق تا قشم. جزیره هرمز- هنگام- لارک- سوار شدن به یه کشتی هندی که تو مسیر هرمز به لارک لنگر انداخته بود-شنا تو دریا- دیدن ماهیها لای مرجان ها- قایق بادی خاله ترگل و عمو مسعود که کلی حال داد. چرخیدن یک روز تمام تو بازار- برگشت هم با هواپیما.
بهمون خیلی خوش گذشت. خیلیییی. امیدوارم دوباره از این سفرهای خاطره انگیز بریم.  :)

سعی کردم تو این پست غیبت چند ماهه رو جبران کنم. امیدوارم دیگه اینقد غیبت نداشته باشم.
به امید روزی که همه سختی ها آسون بشه.