۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

رفتار وکردار بزرگونه

خیلی وقته از دخترم ننوشتم و کلی ناراحتم به خاطر این موضوع. ولی دلیل داشتم. دلیل هم اینه که نمیتونم هرچی که دلم می خواد بنویسم. چون ممکنه دوستانی که میخونن بگن که: اییییییش اینم با این دخترش. ما رو کشت:)) . به همین خاطر یه کم دچا رخودسانسوری شدم :( . حالا یه کم مینویسم. دوستان محترم تا هرجا دوست داشتن بخونن. D:

دخترم دیگه خانومی شده برا خودش. کلی بزرگ شده و من و باباش رو با رفتار و عکس العمل هاش بارها و بارها شگفتزده کرده و میکنه. مثلا:
1-من: کیانا؟، کیانا: هممم(درحالیکه سرش رو به چپ و راست تکون میده)، من: کیانا؟، کیانا:هممم، من(بلندترو عصبانی):کیانا؟؟، کیانا:بلههه. و این سناریو بارها تکرارمیشه تا اینکه تبدیل میشه به بازی و کیانا خانوم از روی عمد و با شیطنت"هممم"های اول رومیگه.
2- عمه مریم: کیانا دورت بگردم؟، کیانا: آیه (آره)، من(بلند و نیمه عصبانی):کیانا؟، کیانا (مجدد درجواب عمه و با توجه به لحن من):بله، من(بلند و نیمه عصبانی):بگو نه. کیانا (بلند): نههه. اینجا بود که کلی عذاب وجدان گرفتم. طفلی دخترکم.
3-کیانا وقتی حوصلش سرمیره، به من یا باباش گیر میده و با فعل "پاشووو" (تهش اوبخونید نه اُ) و در حالیکه دستمون رو میکشه. ازمون میخواد که باهاش توخونه ی فسقلیمون راه بریم. بعضی وقت ها هم میره تکیه میده به دیوار و با فریاد میگه "مامان بودو، اینجاااا" و با این دستور من باید سریع برم کنارش بشینم. تا کیانا خانوم ذوق کنه وگرنه کلی شاکی میشه. اگر هم مشغول آشپزی و یا ظرف شستن باشم میاد بین من و گاز یا من و ظرفشویی می ایسته و رو به عقب هول میده تا از اونا فاصله بگیرم و همراهش برم.
4- دخترم به کتاب خیلی علاقه داره . البته کتابهایی که عکسهای واقعی توش باشه (نقاشی زیاد توجهش رو جلب نمیکنه). مخصوصا اگه عکس نی نی باشه. که میتونه دخترم رو مدتها سرگرم کنه. ولی اگه نی نی یه تو عکس گریه کنه. دخترم باید کلی بوسش کنه و هی با ناراحتی به من نشونش بده. عکس حیوانات رو هم خیلی دوست داره و تو عکس خیلی از حیوانات رو تشخیص میده.
5- شبها از وقتی برق رو خاموش میکنیم تا وقتی کیانا خانوم بخوابه نیم تا یک ساعت طول میکشه. تواین مدت کیانا خانوم معمولا یه کتاب میاره و تو نور چراغ خواب ورق میزنه و با خودش اسم چیزایی که میتونه میگه واینقد کتاب عوض میکنه تا بالاخره خوابش بگیره. بعضی وقت من چندبار چرت میزنم در همین حین.
6- کیانا یاد گرفته فعل هایی که بلده رو به صورت اول شخص مفرد بگه. مثل: کندم. ریختم. آمدم. بستم.
7-کیانا وقتی از یه کاری خوشش بیاد، بعد از تموم شدنش بلافاصله میگه: باز. البته اول با ناز و با کلی مهربونی. اما اگه در انجام مجدد تاخیر داشته باشی. با فریاد و عصبانی اینقدر میگه "باز،باز" که مجبورت میکنه چند بار دیگه هم تکرار کنی.
8- و اما کیانا خانوم همچنان میوه نمیخوره و غذا و میان وعده هایی که باید بخوره رو به زور وبا هزار تا فیلم به خوردش میدیم. البته به تازگی از بستنی اون هم فقط وانیلی یا زعفرونی خوشش اومده و گهگاه یه مقدار میخوره. ولی تنها چیزی که از همون اول خوشش اومد و الان هم با رغبت میخوره، ذرت بو داده است. که بهش میگه پاسیلا (پاپسیلا یکی از برند های ذرت بو داده است که به شکل توپه).
خلاصه بابا و مامان کیانا این روزها به تماشای شیرینکاری های دخترشون نشستن و بارها و بارها از دیدن رفتار دخترشون به وجد میان.
این روزها در کنار دخترمون لحظاتی داریم که می خوایم با تمام وجودمون ثبتشون کنیم تا بتونیم تا آخرعمرمون شیرینیش رو حس کنیم.

۱۳۸۹ مهر ۲۴, شنبه

گفتگوي خاله و خواهرزاده

خاله مهناز: كيانا بگو كياناي اميني. حالا بگو.
خاله مهناز: كياناي
كيانا: اَم ِ ن ِ
-----------------------------
خاله مهناز: كيانا بگو عباس آقا (از شخصيتهاي آهنگ رنگين كمان)
كيانا: عباداگا
------------------------------
خاله مهناز: كيانا بگو خاله رو چندتا دوس داري؟
كيانا: ييزده (به عبارتي همون يازده)
------------------------------
خاله مهناز: كيانا بگو نيس.
كيانا: نيس ت. با تاكيد روي ت .
پ.ن: كيانا وقتي يه چيزي رو پيدا نميكرد ميگفت : ل َ پ . يعني رفت. خاله مهناز اومد بهش ياد بده كه به جاي رفت بگه نيست ولي از اونجا كه فكر ميكرد ت رو نميتونه بگه، بهش گفت: بگو نيس. كه ديدم كيانا خانوم كاملا واضح گفت نيست. با تاكيد فراوان روي ت.
حالا چهره من و خاله مهناز رو تو اون لحظه مجسم كنيد. ;)

۱۳۸۹ شهریور ۱۷, چهارشنبه

بابا پُ تِ تا

دخترکم داره یواش یواش دایره لغاتش وسیع میشه. ک، گ،ر،ب، پ، ت، د، م، ن،ل، س حرفایی هستن که میتونه کامل بگه و کلماتی مثل گل و کلید و ابر رو خیلی خوب ادا میکنه.
کیانا مدتها بود که سه نفر بابا مرتضی، بابا حاجی و بابایی رو بابا خطاب می کرد ولی دو-سه روزه که بینشون فرق قائل شده ومی تونه متفاوت ادا کندشون. مثلا به بابا حاجی میگه "بابا دِ" و به بابا مرتضی هم میگه "بابا پُ تِ تا".
اسم های دیگه ای که دخترم می تونه صدا کنه اینها هستند: "علا: علی رضا"، "علِ:علی"،" آیلا:آیلین"،" من نا: مهناز" و "آمان:سامان".
راستی یادم رفت بگم که اولین اسمی که دخترم یاد گرفت "علی رضا" اسم پسر همسایه بود که اون اوایل دخترم صداش می کرد"اَدیدا".

۱۳۸۹ شهریور ۶, شنبه

دريا

دخترم علاقه شديدي به آب يا بهتر بگم آب بازي داره. هرجا ليوان، بطري آب، شيرآب، شلنگ و يا حوض ببينه تند تند ميگه آب آب آب آب.تو تي وي هم چشمش دنبال آبه حتي آب انيميشن. ;).
چون تو جاهاي پر درخت (پاركها) حوض آب و فواره ديده، هرجا يه تعداد بيشتر از حد معمول سبز باشه و درخت داشته باشه باز كيانا ميگه آب. به عشق آب حموم ميره، به عشق آب دست و صورت ميشوره و كلا فكر نكنم چيزي رو بيشتر از آب دوست داشته باشه. به همين خاطر اين بار كه رفتيم شمال، تصميم گرفتيم ببريمش لب دريا تا ببينيم چه مي‌كنه با ديدن اون همه آب.
لب دريا كه رسيديم انتظار داشتم كيانا طبق معمول با ديدن آب ذوق كنه و تند تند بگه آب آب آب آب و با دستش آب بيكران رو نشون بده ولي‌اصلا اينجور نشد. دخترم در كمال تعجب و كاملا ساكت داشت به دريا نگاه ميكرد. هرچي بهش ميگفتم آب رو ببين چقدر قشنگه، هيچ توجهي به حرفم نميكرد. كاملا مبهوته دريا شده بود.
كفشش رو از پاش درآوردم و گذاشتمش رو شن‌ها. دو سه قدم برداشت ولي همچنان نگاهش به دريا بود. چند ثانيه بعد يه موج اومد و پاهاي دخترم رفت تو آب. همين باعث شد كيانا بترسه و شروع به گريه كنه. من كه اصلا انتظار اين عكس‌العمل دخترم رو نداشتم، كلي خورد تو ذوقم. بغلش كردم و باز آب رو بهش نشون دادم و لي فايده نداشت چون به محض اينكه گذاشتمش رو شن ها دوباره گريه كرد.
گريه كيانا همه رو بسيج كرد كه اون رو با دريا دوست كنن. مخصوصا من و بابا مرتضي كلي ادا و شيرين كاري كه دخترم بخنده و... .بعد كلي عمليات شيرين كاري كيانا راضي شد كه ديگه گريه نكنه و از اينكه آب به پاهاش مي‌خوره، نترسه. بالاخره بعد از چند دقيقه اين نترسيدن هم جاي خودش رو به لذت بردن داد. اينقدر كه تا يه موج نزديك ميشد، كيانا با ذوق مي‌گفت" آب آب آب" و اينجوري ما رو از اومدن موج با خبر ميكرد و وقتي موج بهمون ميخورد دخترم با تمام وجود ميخنديد واين همون چيزي بود كه انتظارش رو داشتيم. :) تازه كنار آب بازي، دخترم شن بازي هم ياد گرفت. دستش رو به شن ها ميزد و با تعجب به دستش كه يه لايه شن روش رو پوشونده بود، نگاه ميكرد و بعد با موج بعدي دستش رو تميز مي‌كرد .
خلاصه دخترم پنجشنبه گذشته اينقدر آب بازي كرد كه تمام لباسش خيس شد و شانس آورديم كه براش لباس اضافي برداشته بوديم وگرنه بايد با همون لباس خيس تو ماشين بغلمون مي‌نشست.
بايد از اين به بعد بيشتر به دريا سر بزنيم. مگه نه دخترم؟؟؟

۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

کیانا خانوم آماده شده که بره مهمونی


حیف که به علت ذیق دوربین با موبایل عکس گرفتم.

۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

حركت به عشق توپ

كيانا كوچولوي من از چهارشنبه پيش راه افتاده و با قدمهای کوچیکش همه جا رو میگرده و من طبق معمول با چند روزتاخير دارم مينويسم.
آغاز راه رفتن كيانا به عشق ضربه به توپ بود. اينطوري كه بابا مرتضي در حاليكه دست كيانا رو گرفته بود يه ضربه به توپ زد و بعدش نوبت كيانا بود. كيانا بعد چندبار ضربه به توپ بدون اينكه حواسش باشه دست بابا مرتضي رو ول كرد و رفت دنبال توپ و با اينكه چند بار افتاد زمين. سريع پا ميشد و ادامه ميداد. خلاصه ما هم به بهانه توپ بازي 1-2 روز كيانا رو راه برديم تا اينكه به "راه رفتن " گرفتار شد :)
اين 1-2 روز اخير هم همش داره راه ميره. از وقتي كه بيدار ميشه تا وقتي كه ميخواد بخوابه. حتي موقع غذا خوردن بعد هر يه قاشق غذا پا ميشه راه ميفته و من بايد بگيرمش.
امروز هم دخترم کفشهای قرمز قشنگش رو پوشید، دست بابا و مامانش رو گرفت و برای هواخوری و قدم زدن رفت پارک نزدیک خونه.

۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه

لي لي حوضك

درحاليكه انگشت سبابه اش رو روي كف دستم ميچرخونه ميگه: قيژژژژ. بعد تند تند چهار تا انگشتم رو جمع ميكنه و به انگشت شستم كه ميرسه. ميگيره ميچرخونه و بلند ميگه:" مَ مَ"

۱۳۸۹ تیر ۲۹, سه‌شنبه

تازه ها

کیانا خانم کلی بزرگ شده با کلی شیرینکاری و ادا اصول جدید

1- دخترم بالاخره با کلی تاخیر چندتا دندون با هم داره درمیاره

2-کلی 3 چرخه ای که صبا خانوم بهش داده رو دوس داره. یه مدت هی گریه و گیر که سوارش کنیم و بچرخونیمش. مخصوصا به محض اینکه باباش میرسید خونه، سریعتر از اون میرفت پیش چرخش می ایستاد و منتظر باباش میشد که سوارش کنه و اگه باباش یه کم تاخیر میکرد تو سوار کردنش، گریه اش میرفت آسمون. ولی الان خودش دیگه میتونه سوار و پباده شه (البته با یه تکنیک جالب) و تا حدودی مستقل از ما با چرخش بازی می کنه.
3- دکمه های تی وی، کلا شدن اسباب بازی خانوم. میره جلو اون می ایسته و یا کانال عوض میکنه و یا ولوم میده. اینقدر این کار رو کرد که باباش مجبور شد یه تیکه مقوا بچسبونه رو دکمه ها.

4- این روزا یه تبلیغ شامپو بچه گلرنگ پخش میشه که توش چندتا دختر کوچولوی خوشگل شعر میخونن و کیانا اونو خیلی دوس داره و تا شروع میشه کیانا خانوم شروع میکنه به دست زدن و خندیدن. البته آهنگ انتهاییه سریال فاصله ها رو که یه آهنگ آروم و پروانه ای هم، خیلییی دوس داره.

5- کیانا خانوم یه سری کلمه رو کامل ادا میکنه، مثل آقا (با تشدید روی ق) و هاپو و بعضی ها رو نصفه مثل پَ که یعنی پتو.
6- کیانا تازگیها ادای حرف زدن رو درمیاره. میگه:بودوو بوودی بودوو بودی :))) مخصوصا اگه از یه موضوعی خیلی ذوق کنه اول الکی میخنده ( مثلا میگه "ها ها") و بعد شروع به صحبت میکنه. اولین بار که این مدلی صحبت کرد تو ماشین تو راه برگشت از ساوه بودیم . ماجرا از این قرار بود که کیانا خانوم خیلی خوابش میومد ولی نمیخوابید و ما از بابا حاجیش خواستیم که دعواش کنه. بابا حاجیش هم یه کم تند بهش گفت بخواب و کیانا خانوم هم که از گل نازکتر از باباحاجیش تا اون موقع نشنیده بود، کلی از این مدل حرف زدن بابا حاجیش تعجب میکرد و با تعجب برمیگشت سمت من و میگفت: "بودوو بوودی بودوو بودی". حالا فکر کنید بابا حاجیش چه جوری باید جلو خنده اش رو میگرفت؟؟؟
7- و بالاخره دخترم عاااشقه آب بازی و فواره اس. تو حموم هم تا وقتی کف شامپو تو صورتش نره. با جیغ های ناشی از ذوق و آب آب گفتن، حموم رو میذاره رو سرش.


عزیزکم هر روز سرزنده تر و شاداب تر از روز قبل باشی.



۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

تولد يك سالگی کیانا خانوم

تولد یک سالگی کیانا خانوم رو همراه با تولد سی و یک سالگی باباش با هم ودر کنار فامیل جشن گرفتیم. حیف که خونمون کوچیک بود وجای خیلی ها خالی.
ایشالا تولد صد و بیست سالگیشون. :)






اولین سفر در طبیعت-آلاشت-7-3-89

این عکساش. سفرنامش رو هم باباش قراره بنویسه. هر موقع نوشت، من میذارمش اینجا.


آلاشت- خانه رضاخان



مسیر حلیچال

۱۳۸۹ خرداد ۹, یکشنبه

ایستادن کیانا خانوم

امروز کیانا خانوم یادگرفت که وایسه و چون هردفه که می ایستاد ما براش دست می زدیم وقتی هم که ما حواسمون نبود و خودش می ایستاد، شروع میکرد به دست زدن و تشویق خودش :) . تازه چون دیگه تعادلش رو هم می تونه حفظ کنه خاتوم تشریف میبره آشپزخونه و در کابینت رو باز می کنه و ... .
به نظرتون چند روز دیگه راه میفته؟؟؟

۱۳۸۹ خرداد ۱, شنبه



در آستانه یک سالگی

دخترکم یواش یواش داره بزرگ میشه و دو هفته دیگه باید براش جشن یک سالگی بگیریم. قربون دخترم بره مامانششششششش (اصطلاحی که معمولا بکار می برم ؛) ).
الان دخترکم تقریبا تمام وسایلش از جمله اسباب بازیهاش و رختخوابش رو میشناسه. از چند ماه پیش که کم کم میخواستیم اسم وسایل رو بهش یاد بدیم، دخترکم تریک جالبی رو بکار می برد. مثلا وقتی می گفتیم کیانا گل کو؟ به دم دست ترین شئ ای که نزدیکش بود نگاه میکرد. اگه ما شروع میکردیم به تشویق و واسش دست میزدیم، می فهمیدکه درست حدس زده و دیگه بار بعد که ازش می پرسیدیم، مستقیم به گل نگاه می کرد ولی اگه براش دست نمیزدیم و سوال رو تکرار می کردیم، سرش رومی چرخوند و به یه چیز دیگه نگاه می کرد و اینقدر این کار رو انجام میداد تا به شئ درست برسه و ما تشویقش کنیم. خیلی دوست دارم بدونم که بچه های دیگه هم این کار رو انجام میدن یا نه؟
کار دیگه دخترم اینه که وقتی یه چیزی دستش باشه، مخصوصا اگه جزو وسایل ممنوعه باشه، به محض اینکه بهش نزدیک میشی، اونو بهت تعارف می کنه و "دِ دِ" گویان که مخفف کلمه "بده" است، ازت می خواد که وسیله تو دستش رو بگیری. آخه وقتی ما می خوایم چیزی رو ازش بگیریم، بهش می گیم بده، به همین خاطر اون هم فکر می کنه که وقتی چیزی رو می خواد بده باید بگه "بده". آخر طوطیه این دختر.
الان دخترم جمله "برو ... رو بیار" رو هم میفهمه. دیشب بهش گفتم کیانا برو پتوت رو بیار. دخترکم سریع رفت تو اتاق خواب، پتوش رو برداشت و کشون کشون آورد سمت من. البته وسط راه هی پتو زیر زانوش گیر می کرد و کیانا که نمیتونست پتو رو بکشه یه کم غر میزد و از همون فاصله دستش رو سمت من دراز می کرد و میگفت "دِ دِ" ولی من از جام در کمال نامردی تکون نمی خوردم و می گفتم بیار اینجا و دخترم یه کم زانوش روبلند میکرد و پتو رو از زیر زانوش میکشید بیرون. ولی باز پتو می رفت زیر زانوش و غرغر کیانا و از جا تکون نخوردن من. تااا بالاخره دخترم پتو رو به من رسوند و با ذوق و تشویق من کلی ذوق کرد. اینقدر که سختی کار یادش رفت و سریع رفت تشکش رو نشون داد که بیاره و من گفتم بیارو تکرار سناریو :))
خلاصه این روزا رو با تماشای شیرین کاری های دخترم سر میکنیم. :)

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

دپ زدن کیانا!!!

یه مدته کیانا کم حوصله شده. همش دنبال یه نفر میگرده که بغلش کنه و بچرخوندش. چراشو نمیدونیم والا.
ولی با این اوصاف پنجشنبه شب كه عمه مریم، صبا و مولودجون اومدن خونمون. كيانا با دیدن اونا کلی شارژ شد. مخصوصا با بازی با صبا کلی ذوق می کرد و دیگه از بی حوصلگی خبری نبود. اما وقتی جمعه غروب مهمونا رفتن، کیانا برای اولین بار با رفتنشون کلی دپ زد. اصلا فکرشو نمیکردم این عکس العمل رو نشون بده. کلا که نباید زمین میذاشتیمش چون گریه می کرد و گوله گوله اشک می ریخت. تازه وقتی هم که تو بغلمون بود هرکاری می کردیم، نمی خندید. کارایی که قبلا اگه یکیشون رو هم انجام میدادیم، کیانا خانوم از خنده ریسه می رفت. خلاصه که اولین بداخلاقی کیانا خانوم بعد از رفتن مهمون رو تجربه کردیم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

کیانای عزیزم منو ببخش

منو ببخش به خاطر وقتی که عصبانی میشم وبه توبیگناه ترین موجود عالم پرخاش می کنم. وقتی که افسرده میشم و حوصله شیطنتهای شیرینت رو ندارم. وقتی که خسته ام و توان همرامی با بازیهای کودکانه ات رو ندارم.
وچقدر منو شرمنده می کنی وقتی که با لبخند و با اون دستهای کوچیکت اشکهای حاصل از عصبانیت، افسردگی و خستگی رو از روی صورتم پاک میکنی.

۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

کیانا- آخرین روز عید 1389


این عکس ها رو عمو مسعود ازم گرفته. تازه به مامانم هم ياد داده كه چه جوري عكسهام رو اين مدلي بذاره كنار هم.
دستش درد نکنه واقعا.

بابا-مامان

دخترکم داره یواش یواش حرف زدن رو تجربه می کنه. اولین کلمه واضحش بابا بود و بعدش ماما. اون اوایل مامان که میخواست بگه کلی مممممم می گفت تا بالاخره "ا" رو بهش می چسبوند ولی الان دقیقا واضح و با هدف ماما میگه. مثلا بعد از ظهر که میرم دنبالش و وقتی ازآیفون منو میبینه. "دای" و "تاب تاب" رو هم کاملا سرجاش استفاده می کنه و معنی بعضی از کلمات و حتی جملات رو می فهمه. :)
دیگه اینکه تازگیها اگه چیزی رو بخواد و بهش ندیم کلییی جیغ و داد میکنه تا به هدفش برسه. البته من همیشه در برابر جیغش مقاومت می کنم ولی با این وجود هنوز روشش رو عوض نکرده.
راستی فقط کافیه جلوش سرفه کنی. بلافاصله ادات رو درمیاره و به همون تعداد که سرفه کردی، سرفه میکنه. حتی اگه تو یه اتاق دیگه باشه و فقط صدای سرفه رو بشنوه.

۱۳۸۹ فروردین ۱۶, دوشنبه

کیانا، قبل عید، بعد از کوتاه کردن مو

آخه واقعا این مامان و بابام چه جوری تونستن موهای منو کوتاه کنن؟؟؟

۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

کیانا،امشب


ببینم این دندونم که دراومده کجاست؟؟؟؟


بابام منو برده بالا که دستم به سفره نرسه !!!


۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

تولد یک سالگی آیلین خانوم

کیانا، آیلین و پارسا تو جشن تولد آیلینکم.



کشف اولین مروارید سفید دردهان دخترکم


بالاخره بعد از کلی انتظار دخترکم داره دندون در میاره. امروز یه ذره از اون دندون کوچولوش معلوم شد. حیف که تو عکس معلوم نمیشه. دندونش که بیشتر دراومد یه عکس ازش میذارم. ؛)


اون پشت رفتی چیکار آخه؟؟؟

چهارشنبه پیش بود. تو آشپز خونه مشغول کار بودم. هر 10-20 ثانیه سرک میکشیدم تو هال تا موقعیت کیانا خانوم رو چک کنم. یه بار نگاه کردم جلو تلویزیون بود. دفعه بعد وقتی تو هال نگاه انداختم کیانا رو ندیدم. سریع پریدم تو هال ولی اونجا نبود. گفتم شاید بی سر و صدا اومده تو آشپزخونه و رفته اونور یخچال ولی نه اونجا هم نبود. رفتم تو اتاق ها ولی اثری ازش نبود. برای چند لحظه تمام بدنم یخ کرد. همینطور مات و مبهوت وسط هال وایساده بودم که دیدم کله کوچیکش رو از پشت مبل درآورد. بله این دختر وروجک در کمال آرامش دنبال توپش رفته بود پشت مبل. یه نفس راحت کشیدم ولی وقتی رفتم بلندش کردم با دیدن لباسهای کثییییییییییفش در کمال شرمندگی یادم افتاد که چند ماه پشت مبل ها رو تمیز نکردم. کیانا هرچی پرز و گرد و خاک بود جمع کرده بود و آورده بود با خودش. فکر کنم اونجا دراز هم کشیده بود چون علاوه بر دست و پا ، صورت و بلوزش هم سیاه سیاه شده بود. حیف که تنها بودم و بعد از بغل کردن کیانا خانوم نمی شد با اون وضعیتش بذارمش زمین. وگرنه یه عکس تاریخی وبلاگی ازش می گرفتم.
یکی نیست به این بچه بگه آخه اون پشت رفتی چیکار؟؟؟؟

۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

شروع چاردست و پا رفتن همراه با یه سرما خوردگی سخت

هفته پیش من سرمای ویروسی خوردم و بعد از کلی ماسک زدن باز ویروس ها به دخترم منتقل شدن.
یکشنبه وقتی زنگ زدم به مامان که ببینم کیانا چیکار میکنه، مامان گفت که کیانا سرفه می کنه و غذا هم نمیخوره. به همین خاطر ساعت 1 کار رو تعطیل کردم و رفتم پیش دخترم تا باباش بیاد و ببریمش دکتر. شب که کیانا رو بردیم دکتر، فقط یه مقدار تب داشت و تک و توک سرفه میکرد به همین خاطردکتر هم داروی خاصی نداد. اوضاع عمومی دخترم در مجموع خوب بود و تا فردا بعداز ظهرش هم با کمک استامینوفن تبش کنترل می شد. ولی از غروبش تبش خیلی بالا رفت و با استامینوفن و پاشویه هم پایین نیومد. ساعت 11 شب تب کیانا نزدیک 39 درجه بود. کلی اوضاع نگران کننده شده بود. من یاد حرف خاله سارا افتادم که گفته بود هرموقع مشکلی داشتی و نمیدونستی چیکار کنی به اورژانس زنگ بزن. من هم سریع به 115 زنگ زدم و اونا گفتن که ران ها و زیر بغلش رو خنک کنید و چون زیر 1 سال داره سریع به بیمارستان برسونیدش. در همین حین بابای کیانا هم به دکتر حسین پور اس ام اس زد و از اون پرسید که چیکار کنیم. داشتیم آماده می‌شدیم بریم بیمارستان که آقای دکتر تماس گرفت و یه سری توصیه کرد از جمله استفاده از شربت ایبو پروفن. اینطوری بود که از رفتن به بیمارستان پشیمون شدیم و بابا مرتضی رفت و شربت ایبوپروفن خرید. تمام اون شب تقریبا هردومون بیدار بودیم و مرتب دخترم رو پاشویه میکردیم تا به زور تبش رو نزدیک 38 نگه داریم. آره شب خیلیییییییییییی بدی بود. امیدوارم هیچوقت دیگه تکرار نشه. فرداش هم وضع به همین منوال بود با این تفاوت که سرفه های خشک شدید و گرفتگی بینی هم بهش اضافه شد. به همین خاطر بابا مرتضی هم ترجیح داد که خونه بمونه. غروب مامانی و بابا حاجی و خاله دوهسه اومدن عیادت و کلی اعصابشون با دیدن وضع کیانا خرد شد. بعد که رفتن اونا، دوباره تب دخترم رفت بالا و مجبور شدیم دوباره ببریمش دکتر. آقای دکتر این بار به دخترم آمپول و آنتیبیوتیک داد و توصیه کرد که از بخور سرد براش استفاده کنیم. بعد آمپول اوضاع دخرتم بهتر شد و تبش هم اونشب حدود 37.5 بود ولی فکر کنم کلا تنش درد میکرد چون خیلییییی گریه می کرد. دیشب هم گرفتگی بینی دخترم رو خیلی اذیت کرد ولی الان که دارم این مطالب رو می نویسم خدا رو شکر تبش قطع شده و فقط سرفه می کنه و با صدای شدیدا گرفته میگه" دَ دَ دَ دَ" . خلاصه که اولین تجربه سرما خوردگی دخترکم خیلی سخت بود و در حین تجربه این سرماخوردکی سخت، دخترم چاردست و پا رفتن رو هم شروع کرد و مواقعی که یه مقدار سرحال میشد شروع میکرد چار دست و پا اینور و اونور میرفت. قسمت جالبش هم اینجا است که وقتی میخواد به سمت چیزی بره هرچقدر هم واسش هیجان داشته باشه سینه خیز (با سرعت زیاد) به سمتش نمیره و ترجیح میده خیلی آروم ( ولی چاردست و پا) بره سمتش.
راستی با شروع چار دست و پا، پای دخترکم به آشپزخونه هم وا شده و امروز وقتی از کنار سینک ظرفشویی برگشتم، دیدم اومده و داره یخچال رو با تعجب نگاه میکنه

اولین حرفی که دخترم گفت

از هفته پیش حدود 5 بهمن بود که دخترم یه هوا زبون باز کرد و حرف "د" رو گفت. البته دخترم از همون عنفوان نوزادی تبحر خاصی تو گفتن حرف "ق" داشت و داره. ولی خوب "دَ دَ" گفتنش یه چیز دیگس.

دوباره پیک آسا

خیلی وقته از دخترم ننوشتم. از وقتیکه برگشتم سر کار راستش دیگه وقت نمی کنم. 15 خرداد با اومدن ناگهانی دخترکم پیک آسا رو ترک کردم و 7 ماه در کنار دخترم توی خونه بودم. ولی دیگه مرخصیم تمام شده بود و باید برمیگشتم شرکت. خیلی سخت بود هم شروع مجدد کار بعد از 7 ماه تو خونه بودن و هم جدا شدن از دخترم هرچند برای 6-7 ساعت در روز. حالا جای خوب قضیه اینجا بود که مامان و بابا از ساوه کوچ کردن تهران و نزدیک خونه ما خونه گرفتن و من می خواستم دخترم رو بذارم پیش مامانی و بابا حاجیش. ولی خوب باز دلم واسه دخترکم تنگ میشد. شب قبل از روز اول رفتیم خونه مامان و شب رو اونجا بودیم . شب شاید 2 ساعت خوابیدم. همش نگران بودم که چی میشه؟ فرداش وقتی داشتم از خونه می رفتم بیرون داشت گریه ام میگرفت. ولی بابام قربونش برم کلی دلداریم داد. رفتم شرکت و استقبال دوستان و همکارا رو دیدم کلی حال و هوام بهتر شد ولی باز نتونستم بیشتر از 12 بمونم و 12 زدم بیرون و رفتم پیش دخترم. وقتی رسیدم دخترم رو پای خاله دوهسه داشت می خوابید و وقتی منو دید، صورتش رو برگردوند و خوابید. دیگه ببینید که چه حس بدی بهم دست داد. ما شب دوم هم موندیم خونه مامان اینا ولی از روزای بعدش هر روز صبح ساعت 6:50 پا میشیم، لباس میپوشیم. دور کیانا پتو می پیچیم و درحالیکه خوابه میبریمش به معمولا بابا حاجیش تحویلش میدیم. از اونور ساعت 3 معمولا با بابا مرتضی میریم دنبال دخترم و می بریمش خونه. بعد بابا مرتضی برمی گرده دانشگاه و 8- 8.5 شب میاد خونه. راستی یادم رفت اینو بگم. بعد از 2-3 روز دخترم دیگه وقتی بعد از ظهر منو میبینه، کلی تحویلم می گیره و هی گریه می کنه و دست و پا می زنه تا بیاد بغل من.