۱۳۹۰ بهمن ۱۴, جمعه

انتخاب هماهنگ

من سرم رو کردم تو لپتاپ و دارم درباره موضوعی سرچ میکنم. اصلا هم حاضر نیستم بیخیال شم و به درخواست دخترم که داره دور و برم میچرخه و قصد داره به روش های مختلف من رو به بازی با خودش ترغیب کنه، توجه کنم. کیانا هی حیوونهای پلاستیکیش رو میاره میگه: مامان بیا اسب بازی . بیا پیتکو پیتکو. ولی من فقط چشمم به لپتاپه و جوابهای کوتاه بهش میدم. کیانا که از من ناامید میشه میره سراغ باباش ولی خوب باباش هم با نت بوکش مشغوله و جواب های سربالا به دخترش میده. کیانا باز برمیگرده سمت من و یه بار دیگه سمت بابا. ولی هیچ جوابی نمیگیره.
چند دقیقه بعد کیانا میره اتاق و galaxy tab رو برمیداره میاره و بین من و بابا مرتضی که همچنان به گشت وگذار در دنیای مجازی مشغولیم، میشینه و اون هم میره تو دنیای مجازی خودش و دیگه کاری به کار ما نداره.

۱۳۹۰ بهمن ۱۲, چهارشنبه

سفارشهای تلفنی

پنج دقیقه قبل(نشستم پای لپ تاپ و کیانا داره با گوشی موبایل اسباب بازیش صحبت میکنه):

-چیپس بخر
- پودر یادت نره- اره پودر لباسشویی
- میوه هم بخر.
- زود بیا مهمون هامون دارن میرسن.
- دیگه.... دیگه برا دخترم همه چی بخر.

من: کیانا داری با کی صحبت میکنی؟
کیانا: با بابا. دارم بهش میگم چیز میز بخره.

همین الان( یه تماس تلفنی دیگه):
-الو! بابا چرا نمیای؟ یادت نره برام چیز میز بخری.
- چی ؟ برام اسب آبی میخری؟ توپ هم میخری؟ همه چی؟ باشه دستت درد نکنه.
- چی؟باشه باشه خدافظ

و من هم درجا دارم سفارشاتش رو تایپ میکنم.