۱۳۹۱ اسفند ۲۸, دوشنبه

مهاجرت میکنیم البته در دنیای مجازی

بعد از فراز و نشیب های فراوان تصمیم گرفتیم که به یک وبلاگ ف..ی..ل..ت..ر نشده مهاجرت کنیم.
از این پس میتوانید در آدرس زیر احوالات کیانا را ردگیری نمایید. :)
http://kianaamini.blogfa.com

با تشکر
مامان کیانا

۱۳۹۱ آذر ۳, جمعه

خواب وحشتناک

دخترم خواب وحشتناک دیده. اینجوری برام تعریف کرد.
مامان اونشب خواب وحشتناک دیدم. خواب دیدم تو یه شهر دووور که از تهران دورتر بود یه عالمه گاو وحشی بودن. من بودم و تو اُ  بابا.  بعد خیلی وحشتناک بود. بعد بابا داشت میجنگید با هیولاها . ولی شمشیر نداشت ها. با دست باهاشون میجنگید. به ما گفت شما برید واستید تو سائه(سایه)، تا من با اینا بجنگم. بعد ... .
وقتی از خواب بیدار شدم دیدم که خواب میدیدم، خندم گرفت. :)

روش های نوین گول مالی سر مادرها

مامان  یه کم فک کن ببین اجازه میدی که من برم کانتوتر بازی کنم. اگه فک کردی و دیدی که میتونی اجازه بدی، به من بگو که برم با کانتوتر بازی کنم. خوب حالا فک کن، منتظرم.
من: برو بازی کن دخترم. (با وجدان درد فراوان)

۱۳۹۱ مهر ۲۱, جمعه

عاشق اسب

دخترم عاشق اسبه.

کیانا یه سری حیوون پلاستیکی داره که تقریبا تو همه بازی هاش چندتا از اونا رو میاره. ولی خوب اسب پای ثابته و همیشه باید باشه.  تا وقتی اسب نداشت دو تا گورخر از بین حیوونهای پلاستیکی برداشته بود و به اونا میگفت اسب. اسب مادر و اسب دختر. چون یکیشون بزرگتر از اونی یکی بود. هرکی هم که بهش میگفت اینا اسب نیستن و گورخرن. کلی شاکی میشد میگفت:" اسمشون اسبه، فامیلیشون گورخر." !!!
تا اینکه بابا مرتضی یه اسباب بازی جدید خرید براش. اونم چی؟ یه اسب کالسکه دار.  دیگه کیانا از خوشحالی نمیدونست چیکار کنه. هی اسبش رو اینور و اونور میکرد و با ذوق فراوان نوازشش میکرد. بعد چد دقیقه ..
کیانا: مامان ،اسب هم مثل گورخر، مچ پاش سیاهه.
مامان: کدوم گورخر؟ تو که گورخر نداری.
کیانا: (در حالیکه به اسب مادر سابق اشاره میکنه ) اون رو میگم.
مامان: اون مگه اسب مادر نیست؟
کیانا: نه دیگه. اون گورخره. دیگه خودم اسب دارم.
مامان : آهااااا!!!!

کیانا همه جا چشمش دنبال اسبه. تو تابلوها. رو قوطی کبریت. رو نایلونی که خانم فروشنده لباسی که خریدیم رو توش
گذاشته. تو کتاب. ت. مجله. تو کارتون. تو فیلم . همه  جااا...  و تو جواب مامانی که ازش میپرسه: چرا اسب دوست داری ؟ میگه: آـخه میدونی چیه مامانی؟ من عاشق اسبم. عاشقااا. عاشق"

۱۳۹۱ مهر ۱۴, جمعه

درک مفهوم تعداد

کیانا  مفهوم تعداد و کمتر و بیشتر رو خوب درک کرده. معمولا توجمع فامیل شروع میکنه به شمردن خانوم ها و آقایون و اعلام میکنه که کدوم بیشتر هستن و برنده اند. و البته خودش رو جزو خانوم ها میشمره و ازاونجا که معمولا خانوما بیشترن، کلی احساس غرور و برندگی میکنه.

مامان: کیانا ما چند نفریم؟
کیانا(در حالیکه داره از انگشتاش کمک میگیره و اعضای خانواده رو یکی یکی تو ذهنش میاره): یه نفر، دونفر، سه نفر. ما سه نفریم. من و باباو مامان.

مامان: ماهور اینا چند نفرن؟
کیانا: یه نفر،دو نفر، سه نفر، چهارنفر.  چهار نفرن. ماهور و داداشش و باباش و مامانش.

مامان: مابیشتریم یا اونا؟
کیانا (با شیطنت) ما بیشتریم. (یه کم بعد با حالتی که انگار میخاد به شکستش اعتراف کنه) اونا بیشترن. برا اینکه من  داداش ندارم. چون داداشام خونه ما زندگی نمیکنن.

لیست داداش های کیانا: رضا، سامان و پارسا.

شروع مجدد سناریوی مهد

شنبه سی و یک تیر، کیانا و آیلین رو بردیم مهد جدید. مهدی که پارسا میرفت و نزدیک خونه دایی جونه. برعکس مهد قبل، کیانا چسبید به من و گریه زاری که من فقط پیش تو میشینم (توی دفتر مهد). بعد از چند دقیقه راضی شد که با آیلین برن تو حیاط و بازی کنن. ولی تند تند میومد و حضور من رو چک میکرد.  حتی حضور عمو موسیقی و آهنگ های شادی که میزد هم نتونست راضیش کنه که بره داخل سالن مهد. یه جورایی اصلا اهمیت نمیداد به اینهمه سرو صدا و آهنگ.
زندایی شیرین (مامان آیلین) هم با ما تو دفترنشسته بود. آخه قرار بود روز اول اون پیش بچه ها بمونه و روز دوم من. ولی خوب کیانا نمیذاشت من برم. بنابراین از زندایی خواستم که بره و بهش گفتم من پیش بچه ها هستم.  بعد چند دقیقه دیدم کیانا و آیلین تو حیاط نیستن. بلند شدم و دوییدم تو حیاط. دیدم رفتن دم در و دارن با هم دعوا میکنن و کیانا داره آیلین رو به زورمیکشه داخل حیاط و آیلین هم با زدن کیانا میخواد خودش رو از دستش خلاص کنه. وقتی صداشون زدم. دوتایی دویدن پیش من. کیانا در حالیکه گریه میکرد گفت:" مامان به آیلین بگو که نباید بریم کوچه. بگو که خیلی خطرناکه." و آیلین هم درحالیکه از عصبانیت قرمز شده بود میگفت:" میخوام برم دنبال مامانمممم.". خلاصه که وضعیتی بود.
بعد آروم شدنشون و بستن در حیاط برگشتم دفتر مهد. تا اینکه موقع ناهار بچه ها معاون مهد رفته بود دنبالشون که برن ناهار. که دیدم کیانا با گریه و جیغ اومد داخل دفتر و چسبید به من. با گریه میگفت مامان کمک. اینا میخوان من رو ببرن ناهااار. نمیخوام برمم. آیلین هم به تبعیت از کیانا فکر میکرد که نباید اونجا ناهار بخوره و اون هم گریه میکرد. بعد از چند دقیقه که کنار من موندن و من هی از مزه غذا با آب و تاب گفتم. آیلین راضی شد که بره ناهار بخوره ولی کیانا همچنان مقاومت میکرد. در نهایت کیانا هم راضی شد بره و چند قاشق بخوره و بعدش همه برگشتیم خونه.
روز دوم اوضاع بهتر بود و کیانا هم گاهی به سالن مهد سر میزد. ساعت 10 مدیر مهد از من خواست که یک ساعت مهد رو ترک کنم و کیانا رو باگریه و جیغ و داد بردن داخل سالن مهد. من هم رفتم بیرون وتا 12 داخل ماشین نشستم. چون فکر میکردم هر لحظه ممکنه زنگ بزنن که بیا دخترت رو ببر. ولی خدا رو شکر اوضاع خوب بود و 12 که رفتم کیانا غذاش رو خورده بود و همه چی مرتب بود.. آیلین هم کلا میزون بود و از مهد راضی بود.
روز سوم هم همون دم در کیانا رو تحویل گرفتن و کیانا با بغض از من جدا شد. ولی همه چی مرتب بود.

 جدایی صبحگاهی تا دو هفته ادامه داشت و کم کم حذف شد و کیانا به اینکه فقط چندبار بگه مامان زود بیا دنبالم و برام بوس بفرسته قناعت کرد.
در حال حاضر خدا رو شکر اوضاع خوبه. گرچه کیانا روی هم رفته ترجیح میده مهد نره و وقتی بهش میگم مهد تعطیله، کلی ذوق میکنه ولی اون استرس و احساس بد رو نداره و خاله های مهد رو هم خیلیی دوست داره.

چند روز پیش-شب: کیانا با بغض:" من تا موقعی که پیش خاله فاطیما(مربی اصلی کیانا) هستم ، مهربونم (منظورش اینه که خوشحالم). ولی موقعی که باید بخوابیم (خواب بعد از ظهر) ناراحتم و گریه  ام میگیره. من دلم نمیخواد تو مهد بخوابم. وقتی هم که یواشکی چشمام رو میبندم، خاله سحر میفهمه و میگه: کیانا چشمات رو ببند. روت رو برگردون. بخواب. من  دلم نمیخاد بخوابم . من اصلا نمیخام برم مهد."   بعد شروع کرد به گریه. با خودم گفتم بیچاره شدیم ،اینم بهانه جدید. فردا صبحش بهش گفتم لازم نیست تو مهد بخوابی. اصلا نخواب. تو مهد هم برای یکی از خاله ها ماجرا رو تعریف کردم و ازش خواستم مواظب کیانا باشه. عصر که رفتم دنبال کیانا. کیانا خوشحال و خندون بود و گفت: من خاله سحر رو خیلیییی دوست دارم. چون بهم گفته: کیانا جون من تو رو خیلیی دوست دارم. اگه دوست داشتی بیدار بمون و اگه دوست داشتی بخواب. من هم یه کم درازکشیدم و بعدش خوابم برد.  اینطوری بود که این ماجرا هم ختم به خیر شد و فعلا همه چی آرومه.

 

تکذیبیه

کیانا با مهد کنار اومد؟ کی گفته؟ آقا بعد از پست آخر در مورد مهد، کیانا خانوم مهد رو ریخت به هم. یعنی بعد دو هفته رفتن کلا قاطی کرد و گفت مهد نمیرم که نمیرم. حالا بیا درستش کن. هی صحبت . هی شب ها بردن بیرون و گردوندن و پارک و خرید و ... . فایده نداشت که نداشت. شبها از غروب آفتاب شروع میکرد به گریه که من مهد نمیرم و دوستش ندارم.
توی مهد هم کلا تو کلاس خودشون نمیرفت و میچسبید به مدیر و معاون مهد و کلا واسه خودش تو دفتر مهد میپلکید. اصلا طرف مربیش نمیرفت. چرا؟ چون یه روز اینقد سر کلاس غر غر کرده بود که مربیش عصبانی شده بود و بهش گفته بود: "ساکت باش. حرف نزن." همین یه جمله شده بود آتو دست این دخترک که خاله نیلوفر رو دوست ندارم و پیشش نمیرم. خلاصه که هفته سوم رو هم با برنامه های فراوان اعم از گریه و زاری، ناز و نوازش و عصبانیت و داد و بیداد کیانا رو فرستادیم مهد. ولی دیگه کار به جایی رسید که احساس کردم دخترم داره شدیدا اذیت میشه و فشار روحی زیادی داره بهش وارد میشه. هی استرس داشت که داره شب میشه یا نه. اگر میگفتم نه. خیالش راحت میشد و آروم بود.لی اگر میگفتم آره . که بغض و آه و ناله شروع میشد و میگفت که شب شد نخوابیم. اکه بخوابیم زودی صبح میشه و باید برم مهد. این داستان کل هفته سوم ادامه داشت تا اینکه آخر هفته از استرس زیاد دختر کوچولوم تب شدیدی کرد و بعد دیدن این وضعیت من و بابا مرتضی تصمیم گرفتیم پرونده این مهد روببندیم و بندازیم دور.
بدین ترتیب هفته چهارم ماه باز کیانا مهمون مامانی شد ومهد نرفت.