۱۳۹۱ تیر ۵, دوشنبه

کیانا در مهدکودک

از شنبه سه تیر کیانا خانوم رفت مهد کودک. بعد از یک ماه جستجوو پرس وجو بالاخره یه مهد رو انتخاب کردیم که اسمش "باغ ستاره" است. از بین مهدهایی که دیدم، این مهد حال و هوای شادتری داره و مربی هاش خوب میتونن اعتماد جلب کنن.  یادم نمیره روز اولی که رفتیم با بابا مرتضی چند تا مهد رو ببینیم، خیلی افسرده و غمگین شدم، چراکه حال و هوای اونا رو دوست نداشتم و نمیتونستم بهشون اعتماد کنم. از یه طرف دوست داشتم کیانا حتما بره مهد و از طرف دیگه حال و هوای مهدها به دلم نمینشست. ولی وقتی مهد باغ ستاره رو دیدم یه کم امیدوارشدم.
همه مهد ها رو تنهایی یا با بابا مرتضی رفتم ولی برا دیدن دو تا مهد کیانا رو بردم تا ببینم عکس العملش چیه. کیانا وقتی تاب وسرسره یکی از مهدها و دیوارهای پازل نمای یکی دیگه از مهد ها رو دید کلی خوشش اومد و از اونجا که عشقه پازله، مهد پازلی رو به عنوان مهد خودش انتخاب کرد. ولی خوب ما یه مهد دیگه رو انتخاب کرده بودیم و باید یه جوری بهش می قبولوندیم که هیچ کدوم از مهدهایی که دیده مهد مورد نظر ما نیست.  به همین منظور وقتی از جلوی مهدهای مختلف رد میشدیم؛ میگفتم اینا هم مهد هستن ولی مهد بچه های دیگه. مهد پازلی هم رفتم بسته بود و من یه مهد دیگه که خیلیییی خوبه برات پیدا کردم.باید بریم نشونت بدم که چقد جالبه. کیانا هم میگفت آره باید بریم ببینیم.
خانم مدیر باغ ستاره به ما گفته بود که تا اول تیر مهد شلوغه و از اول تیر باید کیانا رو به مهد ببریم و تا اون موقع میبایست مدارک گواهی سلامت کیانا رو آماده میکردیم. ولی خوب کیانا تا اول تیر روزی چندبار سراغ مهدش رو میگرفت و هر روز میگفت کی من رو می بری مهد؟ روزای آخر بهش گفتم 5 بار بخوابی و بیدار شی ، میریم مهد. و کیانا بعد از هر بار بیدار شدن میپرسید که حالا چند بار باید بخوابم؟ و بعد از شنیدن عدد از من تا خواب بعدی اون عدد رو به هرکسی میدید میگفت. که من اگه (مثلا) سه بار بخوابم و بیدار شم، میرم مهد.
بالاخره شمارش معکوس به عدد یک رسید، جمعه شب بود و باید میخوابیدیم و بعد از بیدار شدن با دخترم به مهد می رفتیم. من به شدت استرس داشتم، دخترم هم. معلوم بود وقتی ساکته داره به مهد فکر میکنه. میگفت:
- مامان فردا ساعت مهدم رو نبینم که دیل (دیر) کردی ها، زود بیا دنبالم.
- به نظرت بچه ها باهام دوس میشن؟
-من رو میذاری مهد و زودی میری؟
و من سعی میکردم که جواب هایی بدم که حس مثبتی پیدا کنه، درحالیکه خودم حسابی دلشوره داشتم.

صبح شنبه تا گفتم کیانا بیدار شو بریم مهد، سریع بیدار شد. خواستم صبحانه بهش بدم ولی چیزی نخورد. حرکت کردیم سمت مهد.
تو راه پله در حالیکه دست باباش رو گرفته و پایین می رفت، به باباش گفت:"بابا مامان میگه مهد پازلی بسته شده و یه مهد دیگه برام پیدا کرده. حالا امروز بریم ببینیم چه جوریه. جالبه یا نه."
 بابا مرتضی دم دانشگاه پیاده شد و ما رفتیم به سوی مهد. تو مسیر کیانا کاملا ساکت بود و هرچی میپرسیدم با کلمات کوتاه جوابم رو میداد. رسیدیم مهد و رفتیم داخل. یکی از مربی های مهد اومد به استقبالمون و دست کیانا رو گرفت. کیانا هم خیلی راحت باهاش رفت طبقه بالا. از دوربین مدار بسته دیدم که وارد اتاقی شد که داشتن نرمش میکردن. و بعد شنیدم که مربیش بهش گفته برو دمپاییت رو بذار تو جاکفشی و بیا پیش ما و کیانا هم سریع دمپاییش رو در اورده و مشغول نرمش شده. یه بیست دقیقه ای نشستم که اگه کیانا بهانه گیری کرد؛ برم پیشش ولی خوب هیچ خبری از بهانه گیری نبود. در نتیجه من هم رفتم شرکت و از اونجا دو بار تماس گرفتم و هر دفعه اوضاع اوکی بود. مربیش میگفت وقتی داشتم صندلی ها رو برای ساعت موسیقی میچیدم، کیانا اومد و به من کمک کرد و صندلی ها رو مرتب می کرد. :)

ظهر رفتم دنبال کیانا و کیانا خانوم  خیلی عادی اومد پیشم و با هم رفتیم خونه. تا شب هم از موسیقی و ورزش وکارایی که تو مهد کرده بود برامون با خوشحالی تعریف کرد.  ولی شب ییهو زد زیر گریه که من دیگه مهد نمیرم و دلم برا مامانیم تنگ میشه.
من: مگه مهد بد بود؟
کیانا: نه. خیلی خوب بود. خیلی جالب بود.
من: مگه نیلوفر جون (مربی) رو دوست نداری؟
کیانا: چرا خیلی دوستش دارم.
من: پس چرا مهد نمیری؟
کیانا: خوب بسه دیگه. یه بار رفتم و دیدم دیگه.
من: ببخشید مامانی خونشون نیست. باید تنها بمونی خونه اگه مهد نری.
کیانا: اگه مامانی نیست، پس آیلین چیکار میکنه؟
من:آیلین طفلی باید تنها بمونه خونشون وقتی مامانش میره سرکار.
کیانا: پس من رو ببر پیش آیلین بیچاره. تنهاس گناه داره.
من: ::)))))). اگه بری مهد و دختر خوبی باشی، ظهر میام دنبالت و میبرمت پیش مامانی.
کیانا: باشه ( با بغض فراوان)
خلاصه که تا وقتی که بخوابه بغض داشت و گریه میکرد و در طول شب هم چند بار تو خواب گریه کرد و نذاشت بخوابیم.

صبح روز دوم:
کیانا بیدار شد و راحت قبول کرد که بریم مهد. بابا مرتضی رو در دانشگاه پیاده کردیم و رفتیم سمت مهد.
 دم در گفت: باشه میرم مهد ولی دلم برا مامانی تنگ شده.
من: ظهر میبرمت پیش مامانی.
کیانا : تو هم میمونی؟
من: نه. برمیگردم سر کار.
کیانا: هورا هورا میرم پیش مامانی.

ظهر رفتم دنبالش که دیدم حسابی خوابالوئه. مربیش میگفت خیلی خوابش میومد ولی وسایل خواب نداشت. بنابراین تصمیم گرفتیم از روز سوم وسایل خواب ببرم و بذارم بعد از ظهر بخوابه تو مهد.

شب موقع خواب: کیانا که رفته حموم و لباسش ر و عوض کرده با خوشحالی میگه: آخ جون نیلوفر جون این لباسم رو ندیده، فردا میرم نشونش میدم. مامان بعدش اون لباس موشیم رو بپوشون که برم به نیلوفر جون نشون بدم.

 امروز. صبح روز سوم: با بابا مرتضی داریم میریم مهد. کیانا داره به باباش آدرس میده. بابا اینوری بپیچ. برو برو. دو تا سرسره (خیابونی که شیب محسوس به طرف پایین داشته باشه) هست. آها این یکیش. ...  اینم یکی دیگه.
دم مهد: بابا یاد گرفتی؟ دیگه نمیگم ها خودت باید بلد باشی بیای.
امروز کیانا تو مهد خوابید و فقط یه شکایت داشت. اینکه وقتی از خواب پا شده؛ نیلوفر جون رفته بوده. حالا فردا باید بریم بپرسیم که چرا رفته و هر روز بعد از خوابیدن بچه ها میره یا امروز استثنا بوده.
این شب ها سعی میکنم کیانایی که هر شب 12.5 می خوابید رو تا 10 بخوابونم. از ساعت 9.5 شروع میکنم و بالاخره 10.5 موفق میشم. ولی خیلی جالبه که تا وقتی که بخوابه داره به مهد فک میکنه و یه چیزایی یادش میفته و تعریف میکنه. مثلا امشب در حالیکه چشمش داشت بسته میشد گفت: یکی از دوستام هم اسمش غزله و بعد خوابش برد.

وای چقد نوشتم. :)

ولی خداییش امیدوارم همین روند ادامه داشته باشه و کیانا به همین خوبی به مهد رفتن ادامه بده.

۱۳۹۱ خرداد ۲۶, جمعه

روش جدید

روش جدید کیانا به جای گیر دادن و گریه کردن:

- مامان اگه دوست داشتی برام اسباب بازی بخری، بخر.

- مامان اگه دوست داشتی به من گلکسی بدی، بده. من بازی میکنم.

- مامان اگه دوست داشتی برام بستنی بخری، بخر. من میخورم.

- مامان اگه دوست داشتی، ....

۱۳۹۱ خرداد ۱۹, جمعه

دلتنگی ناشی از تصمیم!

داریم از سفر برمیگردیم. من، بابا، کیانا،بابا حاجی و مامانی. مهنازجون همراهمون نیست و کیانا دلش براش حسابی تنگ شده. دو شاخه گل چیده براش. بین راه مهناز جون زنگ میزنه. کیانا بهش میگه که براش گل چیده و مهنازجون ازش قول میگیره که شب کیانا بره پیشش. بعد صحبت تلفنی کیانا به من میگه امشب برم پیش مهناز جون؟ من هم قبول میکنم.
نزدیک تهرانیم. خورشید داره غروب میکنه و از رادیو صدای اذان و مناجات میاد. همه ساکتن و دارن به بیرون نگاه میکنن. کیانا میگه که میخاد بیاد بغلم. وقتی کمربندش رو باز میکنم میپره بغلم و محکم بغلم میکنه. یه کم بعد، شروع میکنه به گریه. میگم چی شده؟ میگه دلم برات تنگ میشه اگه برم پیش مهناز جون. یه کم باهاش بازی میکنم و قلقلک و خنده. و یادش میره دلتنگی. دوباره ده دقیقه بعد محکم من رو بغل میکنه و گریه و ابراز دلتنگی. میگه شما هم بمونید و من میگم:" نه . کار دارم. تو بیا با ما بریم."  میگه: آخه باید برم پیش مهنازجون و گل هاش رو بهش بدم. پس تو زود بیا دنبالم".
خلاصه بعد از چندبار تکرار این سناریو، میرسیم خونه باباحاجی . کیانا و من بعد چندبار ماچ و بوسه از هم جدا میشیم.

حیاط؟؟؟

رفتیم ولایت باباحاجی! یه روستای کوهستانی خوش آب و هوا که وسط تابستون هم باید موقع خواب روت پتو بکشی. بابا حاجی یه خونه ویلایی رو دامنه کوه ساخته و تو این خونه یه حیاط و یه باغچه باصفا هم هست. تو حیاط خونه یه بخشی برا پارک ماشین در نظر گرفته شده و بقیه ش سنگفرشه.
تو خونه ایم و کیانا دنبال بهانه است که بره بیرون. به من میگه مامان پاشو بریم پارکینگ. خنده ام میگیره و میگم: "پارکینگ نه، حیاط". با تعجب میگه: "حیاط؟ حیاط چیه؟"میگم: "بعضی از خونه ها حیاط دارن. که میتونیم بریم توش بدوییم و بازی کنیم." با خوشحالی میگه:" پس پاشو بریم حیاط." 
در طول زمانی که اونجاییم چند بار دیگه من رو به پارکینگ و بعد از دیدن لبخند من به حیاط دعوت میکنه.

اینم سرگذشت کلمه حیاط که داره کم کم به لیست کلمات مهجور فارسی می پیونده.

۱۳۹۱ خرداد ۱۷, چهارشنبه

کیانای سه ساله

کیانای سه ساله خیلی بزرگ شده. خیلیییی.
قدرت تشخیصش به طرز مشهودی بالا رفته.
حسابی حاضر جواب شده. تو جواب سوال دوست و آشنا از "نخودچی، پیچپیچی" خیلی استفاده میکنه.
عاشق بازی با گلکسیه و دنبال بازی های جدید اون.
تعدادی کلمه فارسی یاد گرفته بخونه. مثل: بابا، آب، نان، سبد، بستنی، ماهی، کلاه، کفش، گاو، اسب، کیانا.
خودش کتاب میخونه یابه عبارت دیگه داستان میسازه از روی شکلهای موجود در کتاب. و کلا ریتم شعر گونه داره و سعی میکنه حتما قافیه جور کنه برا چیزایی که میگه.
از "رضا" خیلی یاد میکنه و رزیتا بهترین دوستشه.
شیطون شده خیلی. تو کوچه، خیابون سخت میشه کنترلش کرد.
قراره بره مهد کودک تا یکی دو هفته دیگه.
بعضی وقت ها شدیدا لجبازی میکنه.
همچنان دوست نداره تنها و بدون من جایی بمونه. حتی خونه مامانی.
همچنان میوه نمیخوره.
همچنان موقع خوردن غذا، فیلم داریم.
خیلییی زیاد آب بازی دوست داره. به هر بهانه ای دم شیر آبه.
نمک رو خیلییی دوست داره. بعضی وقت ها میگه نمک بریز تو بشقاب من بخورم.


وجدان درد

کیانا دم گوشی صحبت کردن رو یاد گرفته و خیلی خوشش میاد از این کار. اوایل که فقط دهنش رو می آورد دم گوشم و لب میزد. به خیالش داره در گوشی حرف میزنه. ولی تازگی ها یاد گرفته که خیلی یواش دم گوشم حرف بزنه.  دیروز هم ییهو بهم میگه گوشت رو بیار یه چیزی باهات بگم ( کلا کیانا به جای بهم و بهت و بهش میگه باهام و باهات و باهاش. انگار قصد هم نداره درستش کنه)
حالا فک میکنید چی گفت در گوشم: "یه چیز بگم گوش میکنی؟ سرت رو تو آبگوشت میکنی ؟ دنبال خرگوش میکنی؟" این هم نجواهای در گوشی من و دخترم. ;)

دوشنبه مهناز جون (خاله خانوم کیانا) با بابا حاجی و مامانی خونه ما بودن. مهناز جون از کیانا میخاست که یکی از اسباب بازی هاش رو بهش بده ولی کیانا قبول نکرد. بعد رفتنشون کیانا که وجدان درد گرفته بود سراغش رو گرفت و گفت:
کیانا: چرا مهناز جون رفت؟ من میخاستم یه چیزی باهاش بگم.
من: خوب فردا تلفنی بگو.
کیانا: نمیشه. باید در گوشش میگفتم.
من:خوب فردا تلفنی یواش بهش بگو.
کیانا: نمیشه که. تو تلفن گوشش معلوم نیست که برم دم گوشش بگم. !!!!
من: حالا چی میخای بگی؟
کیانا: میخام بگم ببخشید مهناز جون که هیچکدوم از اسباب بازی هام رو باهات ندادم.