۱۳۹۰ مهر ۵, سه‌شنبه

آی لاو یو مامان مهری

بعضی موقع ها اینقد صحبت و تعامل من ودخترم بزرگونه میشه که اصلا یادم میره که اون فقط 2 سال و 4 ماهشه.

کیانا خانوم: یه تیکه شعر میخونه و بعد میپرسه: "مامان بقیش چی بود؟"

دارم برا خودم یه شعر زمزمه میکنم. کیانا میاد پیشم و میگه: " مامان چی داشتی میگفتی؟" هرچی میگم هیچی. قبول نمیکنه و میگه : "من میدونم. داشتی یه چیزی میگفتی." من شعر رو بلند تر میخونم و اون راضی میشه.

رفتیم  تو سوپری. کیانا خانوم از این اسباب بازی های شانسی نشون میده و میگه:" از اینا میخری برام؟" میگم: نه، اینا همش توش چرت و پرته. کیانا هم بیخیال میشه ومن هم در دلم به فهم و شعور دخترم میبالم.  چند ساعت بعد سوار ماشین بابا مرتضی داریم میریم. کیانا خانوم به باباش میگه:" ازاون اسباب بازی ها که تو مغازه هست، برام نخری ها.توش چرت و پرته." بابا مرتضی هم بدون اینکه کنجکاو شه که موضوع چیه. کیانا خانوم رو دعوا میکنه که "چرت و پرت" رو از کی یاد گرفتی. دیگه نگی هااا. کیانا هم دوباره تکرار که "نخر. چرت و پرته." بابا هم مجدد دعوا. من هم این وسط سکوت میکنم. چون حوصله حرف زدن ندارم. اگه حرف میزدم هم باید میگفتم:" بابا مرتضی دخترم از من یاد گرفته. قبل اینکه اینقد سریع دعواش کنی، ببین موضوع چیه و این دختر خانوم میخواد بهت چی بگه آخه." .... بگذریم.

با دخترم رسیدیم خونه. ماشین رو گذاشتیم تو پارکینگ و داریم در پارکینگ رو میبندیم. 
کیانا: مامان بریم مغازه خرید؟ 
من: چی بخریم؟
کیانا: شیر؟
من: داریم.
پفیلا؟
داریم.
چوب شور؟ 
داریم.
چیپس؟
دیروز خوردی.
پفک؟
اون رو هم خونه مامانی میخوری. همون بسه.
ممم. پس چی بخریم آخه؟
هیچی. بریم بالا خونمون.
نه بریم یه چیزی بخریم دیگه.
کیانا جون بیخیال. بریم بالا.
کیانا: باشه بی خیال.

کیانا دور از چشم عمو موسی، بعضی اصطلاحات رو کتابی میگه. مثلا میگه : این صندلی ست. کلا بیشتر وقتا "ست" استفاده میکنه به جا "ئه". مثلا نمیگه: این جوجوئه. میگه: این جوجوست.

امشب کیف کوچیکی که توش قیچی و آینه و یه سری وسایل خودمه اوردم پیشم و برا اینکه از دست کیانا خانوم در امان باشه، پشتم قایم کردم. غافل از اینکه کیانا خانوم حواسش هست. با کتاباش اومد کنارم نشست و شروع کرد به ورق زدن. بعد 5 دقیقه دستش رو برد پشتم و کیف رو درآورد و میگه:" مامان به وسایلت دست نمیزنم، کیفت رو برات نگه میدارم." بعد چند ثانیه. "مامان این چیه؟اجازه میدی بردارم و نگاه کنم؟". من هم چاره ای ندارم و قبول می کنم. کیانا:" دستت درد نکنه که اجازه دادی." چند ثانیه بعد سناریو برای یه وسیله دیگه تکرار میشه و بار بعد و بار بعد. به این ترتیب کیانا تمام وسایل رو بررسی میکنه. ولی خوب با کمال دقت. چون دفه پیش خرابکاری کرده بود و دعوا شده بود. 
میگفت:"ببین وسایلت رو لگد نکردم؟!؟!؟ هیچ کدوم خراب نشد."

امشب بابا مرتضی نیست و با دخترم تنهاییم.
کیانا: مامان پاشو بریم اتاقم یه چیزی نشونت بدم.
دست هم رو میگیریم و میریم اتاق کیانا خانوم.
من: چی میخواستی نشونم بدی دخترم؟
کیانا ( درحالیکه داره اسباب بازی هاش رو نشون میده): ببین من فقط همین اسباب بازی ها رو دارم. دیگه ندارم که. یکیشون رو برداربریم بازی کنیم.
من (درحالیکه دارم قربون صدقه میرم): کدوم روبردارم به نظرت دخترم؟
کیانا: اون پازل رو بردار، دوتایی درستش کنیم.
من: چشم

سفر کاری بابا مرتضی

دیشب بابا مرتضی داشت وسایلش رو جم و جور می کرد که صبح زود بره سفر. و به همین علت از عبارت هایی مثل "باید ببرم"، " برام بذار" و از این قبیل استفاده میکرد. کیانا خانوم هم بعد از شنیدن این عبارات می پرسید: "بابا کجا میخوای بری؟" بابا مرتضی هم میگفت هیچ جا. پیش تو ام. ولی خوب به محض استفاده از یه عبارت مشابه باز کیانا:"بابا کجا می خوای بری؟" بابا مرتضی هم: "هیچ جا". تقریبا تو فاصله زمانی 2-3 ساعت،6-7 بار این سوال و جواب تکرار شد، که من شاکی شدم و به بابا مرتضی گفتم بگو کجا می ری. فردا هی سراغت رو میگیره ها. بعدش
بابا مرتضی: کیانا من میخام برم مسافرت.
کیانا: سکوت و نگاه.
بابا مرتضی: زودی برمیگردم.
کیانا: آخ جون! منم ببر. میخام سوار هواپیما بشم. آخ جون! آخ جون!
بابا مرتضی: نمیشه دخترم. سفرم کاریه.
کیانا: سکوت و نگاه.

امروز هرچی مامانی ازکیانا خانوم پرسیده بابات کجاست؟ جواب شنیده که "سر کاره".
من:کیانا! مگه بابا نگفت میره مسافرت؟
کیانا خانوم: آره. سفر کاری دیگه، رفته سر کار.

دخترم با شعوره ؛)

عمه مولود جود عروس شد

هفته پیش عروسی عمه مولود جون کیانا خانوم بود و به این مناسبت 4 روز قائمشهر بودیم. دیگه کیانا کلی خوش به حالش بود دیگه. دورو برش حسابی شلوغ بود و با صبا خانوم و آقا سامان حسابی جولان میدادن. 

شب حنابندون خیلی دختر خوبی بود و خودش مستقل بود و دست میزدو تو جمعیت میچرخید. فقط کفش و صندل ملت رو که میدید، میومد با ناراحتی میگفت، ببین همه کفش دارن و من ندارم!!! چند بار هم خواست صندل من رو بپوشه ولی به خاطر پاشنه بلندش نمیتونست. خلاصه کم کم شاکی شد و اومد سراغ من و اصرار که من رو بغل کن. من هم هی میخاستم سرش رو گرم کنم و حوصله اینکه برم و کفشش رو تمیز کنم که بتونه رو فرش بپوشه، نداشتم. تا اینکه صبا خانوم (دخترعمه مهربون) رفت کفشش رو دراورد و صندل پوشید. با این کارش ییهو به ذهنم رسید که کفش اون رو بدم به کیانا و وقتی ازش خواستم که کفشش رو بده کیانا خانوم بپوشه، سریع قبول کردو رفت کفشش رو اورد برا دخترم. کیانای من هم با ذوق فراوون کفش دختر عمه فداکار رو که کلی براش بزرگ بود( صبا خانوم 10 سالشه) پوشید و دیگه کاری به کار من نداشت و تا آخر برنامه همش واسه خودش چرخید و دست زد و با کفش بازی کرد و تعارف های من رو که ازش میخواستم بیاد بغلم، قبول نمیکرد و میگفت دارم راه میرم. :)
روزعروسی، کیانا خانوم با اینکه ساعت 10 از خواب پا شد کلا بد اخلاق بود و من با تجربه شب قبل، کفش هاش رو هم آماده کرده بودم براش. ولی با اون ها و هر چیز دیگه که دادم بهش، قانع نشد و کلا چسبیده بود به من و دستش دور گردن بنده. دیگه چه بلایی سر موی من که کلی خرجش کرده بودم آورد، بماند. بعد دو ساعت گفت خوابم میاد و من در حالیکه خونه پر جمعیت بود و صدای موزیک گوش رو کر می کرد، کیانا رو به یک اتاق خلوت بردم که بخوابه. ولی با صدایی که تو فضا بود، اصلا فکر نمیکردم خوابش ببره. ولی در کمال تعجب دیدم که بعد چند دقیقه خوابید. اون هم توی اون سر و صدا !!!! اونم یک ساعت و نیم!!!.  ولی خوب بعدش که بیدار شد، شد کیانای همیشگی. میچرخید و بازی می کرد و به من دیگه کاری نداشت.

در خلال مراسم عروسی کیانا با یکی از بچه های فامیل که یه دختر خانوم هم سن خودش بود، بازی می کرد. یه بار دیدم قصد داره کلاه حصیری که دست اونه با یه ترفند بگیره. اول بهش گفت: "ببین، من کوچولو ام، کلاه رو میدی به من؟ گریه می کنم ها. "  ولی خوب طرف اعتنایی نکرد. ترفند بعدی: " ببین، کلاه رو بده ببرم برا مامانم. دلش می سوزه، گریه می کنه ها". ولی باز فایده ای نداشت. درنتیجه کیانا خانوم گریان طرف من. م"امان کلاه رو نمی ده من بازی کنم."

در پایان مراسم هم کیانا خانوم بدو بدو اومده میگه مامان بدو بریم پایین. میخوایم مولود جون رو ببریم خونشون.(حالا از کی شنیده بود این وسط، من نمیدونم)

کیانا خانوم کلی ذوق ماشین عروس رو کرده بود و هی میگفت عمه مولود جون عروس شده به ماشینش هم گل چسبونده.

حین مراسم بردن مولود جود به خونشون که یک مسیر طولانی بود، یک بار بابا مرتضی گفت: "فک کنم گمشون کردیم". همین یه جمله برا کیانا خانوم کافی بود که به محض دیدن عروس خانوم بهش بگه:" مولود جون دیدی گم شده بودی، ما پیدات کردیم."

۱۳۹۰ شهریور ۱۵, سه‌شنبه

حافظه کیانا خانوم

خیلی وقت ها جلوی حافظه کیانا خانوم کم میارم. ازجمله این دفعه:
حدود دو ماه پیش ساعت 12 شب: موجودی به اسم سوسگ تو خونه رویت شد، بابا مرتضی با اسپری سوسگ کش، کشتش و من از یه پاکتی که حاوی کاغذ باطله بود، دو تا کاغذ باطله دادم به بابا مرتضی تا جسد سوسک رو با کمک اون به زباله دان منتقل کنه.
دیشب: رفتم طرف پاکت کاغذ باطله تا دو تا کاغذ بردارم برا بسته بندی یه سی دی.
کیانا در حالیکه حسابی ترسیده بود و با ترس واسترس بهم نگاه می کرد و با لحن کاملا مضطرب بهم گفت: مامان، چی شده؟ مگه باز سوسک اومده؟؟؟
من: نه مامان.
کیانا: پس چرا کاغذ برداشتی؟؟؟
من: !!!!!!!!!!!