۱۳۹۰ مهر ۱۱, دوشنبه

تغییر شعر طبق شرایط

وقتی با دخترم و بابا مرتضی سوار ماشین میشیم. من و دخترم درتمام طول مسیر داریم حرف میزنیم و شعر میخونیم و میخندیم و سرو صدا میکنیم. حالا بابا مرتضی توسرو صدای ما چه جوری رانندگی میکنه، خدا می دونه.

اما وقتی دو تایی سوار ماشین باشیم و مسیر شلوغ و پر ترافیک باشه، قضیه فرق میکنه. کیانا خانم هی میخاد من بهش نگاه کنم و باهاش حرف بزنم، من هم هی توضیح که نمیتونم و اقای پلیس دعوامون میکنه. اوایل حرفم رو قبول میکرد ولی الان بعد این حرف سراغ پلیس رو میگیره و میخواد ببیندش. من هم معمولا دو رو بر پلیسی نمیبینم که نشونش بدم. :(
دو روز پیش باز موقع رانندگی کیانا خانوم خواست نگاهش کنم و من هم که از سولوشن پلیس ناامید شده بودم، بهش گفتم بیا یه شعر بخونیم تا خونه. و این شعر رو خوندم و دخترم بار اول گوش کرد و بعدش تا خونه با من تکرار کرد.
مامان راننده، مامان راننده، یالا بزن تو دنده، میخایم بریم خونمون، پیش اسباب بازیهامون.

چند ساعت بعد داریم با بابا مرتضی میریم خرید و بابا مرتضی داره رانندگی میکنه و من و کیانا طبق معمول داریم سر و صدا میکنیم. من گفتم: کیانا دختری، بیا شعری که امروز یاد گرفتیم رو برای بابا بخونیم و شروع می کنم: مامان راننده ...
ولی کیانا خانوم در کمال تعجب ما شعر رو عوض کرد و گفت: نه نه، بگیم بابای راننده، بابا مرتضای راننده، یالا بزن تو دنده، میخایم بریم به خرید، ....

۱۳۹۰ مهر ۵, سه‌شنبه

آی لاو یو مامان مهری

بعضی موقع ها اینقد صحبت و تعامل من ودخترم بزرگونه میشه که اصلا یادم میره که اون فقط 2 سال و 4 ماهشه.

کیانا خانوم: یه تیکه شعر میخونه و بعد میپرسه: "مامان بقیش چی بود؟"

دارم برا خودم یه شعر زمزمه میکنم. کیانا میاد پیشم و میگه: " مامان چی داشتی میگفتی؟" هرچی میگم هیچی. قبول نمیکنه و میگه : "من میدونم. داشتی یه چیزی میگفتی." من شعر رو بلند تر میخونم و اون راضی میشه.

رفتیم  تو سوپری. کیانا خانوم از این اسباب بازی های شانسی نشون میده و میگه:" از اینا میخری برام؟" میگم: نه، اینا همش توش چرت و پرته. کیانا هم بیخیال میشه ومن هم در دلم به فهم و شعور دخترم میبالم.  چند ساعت بعد سوار ماشین بابا مرتضی داریم میریم. کیانا خانوم به باباش میگه:" ازاون اسباب بازی ها که تو مغازه هست، برام نخری ها.توش چرت و پرته." بابا مرتضی هم بدون اینکه کنجکاو شه که موضوع چیه. کیانا خانوم رو دعوا میکنه که "چرت و پرت" رو از کی یاد گرفتی. دیگه نگی هااا. کیانا هم دوباره تکرار که "نخر. چرت و پرته." بابا هم مجدد دعوا. من هم این وسط سکوت میکنم. چون حوصله حرف زدن ندارم. اگه حرف میزدم هم باید میگفتم:" بابا مرتضی دخترم از من یاد گرفته. قبل اینکه اینقد سریع دعواش کنی، ببین موضوع چیه و این دختر خانوم میخواد بهت چی بگه آخه." .... بگذریم.

با دخترم رسیدیم خونه. ماشین رو گذاشتیم تو پارکینگ و داریم در پارکینگ رو میبندیم. 
کیانا: مامان بریم مغازه خرید؟ 
من: چی بخریم؟
کیانا: شیر؟
من: داریم.
پفیلا؟
داریم.
چوب شور؟ 
داریم.
چیپس؟
دیروز خوردی.
پفک؟
اون رو هم خونه مامانی میخوری. همون بسه.
ممم. پس چی بخریم آخه؟
هیچی. بریم بالا خونمون.
نه بریم یه چیزی بخریم دیگه.
کیانا جون بیخیال. بریم بالا.
کیانا: باشه بی خیال.

کیانا دور از چشم عمو موسی، بعضی اصطلاحات رو کتابی میگه. مثلا میگه : این صندلی ست. کلا بیشتر وقتا "ست" استفاده میکنه به جا "ئه". مثلا نمیگه: این جوجوئه. میگه: این جوجوست.

امشب کیف کوچیکی که توش قیچی و آینه و یه سری وسایل خودمه اوردم پیشم و برا اینکه از دست کیانا خانوم در امان باشه، پشتم قایم کردم. غافل از اینکه کیانا خانوم حواسش هست. با کتاباش اومد کنارم نشست و شروع کرد به ورق زدن. بعد 5 دقیقه دستش رو برد پشتم و کیف رو درآورد و میگه:" مامان به وسایلت دست نمیزنم، کیفت رو برات نگه میدارم." بعد چند ثانیه. "مامان این چیه؟اجازه میدی بردارم و نگاه کنم؟". من هم چاره ای ندارم و قبول می کنم. کیانا:" دستت درد نکنه که اجازه دادی." چند ثانیه بعد سناریو برای یه وسیله دیگه تکرار میشه و بار بعد و بار بعد. به این ترتیب کیانا تمام وسایل رو بررسی میکنه. ولی خوب با کمال دقت. چون دفه پیش خرابکاری کرده بود و دعوا شده بود. 
میگفت:"ببین وسایلت رو لگد نکردم؟!؟!؟ هیچ کدوم خراب نشد."

امشب بابا مرتضی نیست و با دخترم تنهاییم.
کیانا: مامان پاشو بریم اتاقم یه چیزی نشونت بدم.
دست هم رو میگیریم و میریم اتاق کیانا خانوم.
من: چی میخواستی نشونم بدی دخترم؟
کیانا ( درحالیکه داره اسباب بازی هاش رو نشون میده): ببین من فقط همین اسباب بازی ها رو دارم. دیگه ندارم که. یکیشون رو برداربریم بازی کنیم.
من (درحالیکه دارم قربون صدقه میرم): کدوم روبردارم به نظرت دخترم؟
کیانا: اون پازل رو بردار، دوتایی درستش کنیم.
من: چشم

سفر کاری بابا مرتضی

دیشب بابا مرتضی داشت وسایلش رو جم و جور می کرد که صبح زود بره سفر. و به همین علت از عبارت هایی مثل "باید ببرم"، " برام بذار" و از این قبیل استفاده میکرد. کیانا خانوم هم بعد از شنیدن این عبارات می پرسید: "بابا کجا میخوای بری؟" بابا مرتضی هم میگفت هیچ جا. پیش تو ام. ولی خوب به محض استفاده از یه عبارت مشابه باز کیانا:"بابا کجا می خوای بری؟" بابا مرتضی هم: "هیچ جا". تقریبا تو فاصله زمانی 2-3 ساعت،6-7 بار این سوال و جواب تکرار شد، که من شاکی شدم و به بابا مرتضی گفتم بگو کجا می ری. فردا هی سراغت رو میگیره ها. بعدش
بابا مرتضی: کیانا من میخام برم مسافرت.
کیانا: سکوت و نگاه.
بابا مرتضی: زودی برمیگردم.
کیانا: آخ جون! منم ببر. میخام سوار هواپیما بشم. آخ جون! آخ جون!
بابا مرتضی: نمیشه دخترم. سفرم کاریه.
کیانا: سکوت و نگاه.

امروز هرچی مامانی ازکیانا خانوم پرسیده بابات کجاست؟ جواب شنیده که "سر کاره".
من:کیانا! مگه بابا نگفت میره مسافرت؟
کیانا خانوم: آره. سفر کاری دیگه، رفته سر کار.

دخترم با شعوره ؛)

عمه مولود جود عروس شد

هفته پیش عروسی عمه مولود جون کیانا خانوم بود و به این مناسبت 4 روز قائمشهر بودیم. دیگه کیانا کلی خوش به حالش بود دیگه. دورو برش حسابی شلوغ بود و با صبا خانوم و آقا سامان حسابی جولان میدادن. 

شب حنابندون خیلی دختر خوبی بود و خودش مستقل بود و دست میزدو تو جمعیت میچرخید. فقط کفش و صندل ملت رو که میدید، میومد با ناراحتی میگفت، ببین همه کفش دارن و من ندارم!!! چند بار هم خواست صندل من رو بپوشه ولی به خاطر پاشنه بلندش نمیتونست. خلاصه کم کم شاکی شد و اومد سراغ من و اصرار که من رو بغل کن. من هم هی میخاستم سرش رو گرم کنم و حوصله اینکه برم و کفشش رو تمیز کنم که بتونه رو فرش بپوشه، نداشتم. تا اینکه صبا خانوم (دخترعمه مهربون) رفت کفشش رو دراورد و صندل پوشید. با این کارش ییهو به ذهنم رسید که کفش اون رو بدم به کیانا و وقتی ازش خواستم که کفشش رو بده کیانا خانوم بپوشه، سریع قبول کردو رفت کفشش رو اورد برا دخترم. کیانای من هم با ذوق فراوون کفش دختر عمه فداکار رو که کلی براش بزرگ بود( صبا خانوم 10 سالشه) پوشید و دیگه کاری به کار من نداشت و تا آخر برنامه همش واسه خودش چرخید و دست زد و با کفش بازی کرد و تعارف های من رو که ازش میخواستم بیاد بغلم، قبول نمیکرد و میگفت دارم راه میرم. :)
روزعروسی، کیانا خانوم با اینکه ساعت 10 از خواب پا شد کلا بد اخلاق بود و من با تجربه شب قبل، کفش هاش رو هم آماده کرده بودم براش. ولی با اون ها و هر چیز دیگه که دادم بهش، قانع نشد و کلا چسبیده بود به من و دستش دور گردن بنده. دیگه چه بلایی سر موی من که کلی خرجش کرده بودم آورد، بماند. بعد دو ساعت گفت خوابم میاد و من در حالیکه خونه پر جمعیت بود و صدای موزیک گوش رو کر می کرد، کیانا رو به یک اتاق خلوت بردم که بخوابه. ولی با صدایی که تو فضا بود، اصلا فکر نمیکردم خوابش ببره. ولی در کمال تعجب دیدم که بعد چند دقیقه خوابید. اون هم توی اون سر و صدا !!!! اونم یک ساعت و نیم!!!.  ولی خوب بعدش که بیدار شد، شد کیانای همیشگی. میچرخید و بازی می کرد و به من دیگه کاری نداشت.

در خلال مراسم عروسی کیانا با یکی از بچه های فامیل که یه دختر خانوم هم سن خودش بود، بازی می کرد. یه بار دیدم قصد داره کلاه حصیری که دست اونه با یه ترفند بگیره. اول بهش گفت: "ببین، من کوچولو ام، کلاه رو میدی به من؟ گریه می کنم ها. "  ولی خوب طرف اعتنایی نکرد. ترفند بعدی: " ببین، کلاه رو بده ببرم برا مامانم. دلش می سوزه، گریه می کنه ها". ولی باز فایده ای نداشت. درنتیجه کیانا خانوم گریان طرف من. م"امان کلاه رو نمی ده من بازی کنم."

در پایان مراسم هم کیانا خانوم بدو بدو اومده میگه مامان بدو بریم پایین. میخوایم مولود جون رو ببریم خونشون.(حالا از کی شنیده بود این وسط، من نمیدونم)

کیانا خانوم کلی ذوق ماشین عروس رو کرده بود و هی میگفت عمه مولود جون عروس شده به ماشینش هم گل چسبونده.

حین مراسم بردن مولود جود به خونشون که یک مسیر طولانی بود، یک بار بابا مرتضی گفت: "فک کنم گمشون کردیم". همین یه جمله برا کیانا خانوم کافی بود که به محض دیدن عروس خانوم بهش بگه:" مولود جون دیدی گم شده بودی، ما پیدات کردیم."

۱۳۹۰ شهریور ۱۵, سه‌شنبه

حافظه کیانا خانوم

خیلی وقت ها جلوی حافظه کیانا خانوم کم میارم. ازجمله این دفعه:
حدود دو ماه پیش ساعت 12 شب: موجودی به اسم سوسگ تو خونه رویت شد، بابا مرتضی با اسپری سوسگ کش، کشتش و من از یه پاکتی که حاوی کاغذ باطله بود، دو تا کاغذ باطله دادم به بابا مرتضی تا جسد سوسک رو با کمک اون به زباله دان منتقل کنه.
دیشب: رفتم طرف پاکت کاغذ باطله تا دو تا کاغذ بردارم برا بسته بندی یه سی دی.
کیانا در حالیکه حسابی ترسیده بود و با ترس واسترس بهم نگاه می کرد و با لحن کاملا مضطرب بهم گفت: مامان، چی شده؟ مگه باز سوسک اومده؟؟؟
من: نه مامان.
کیانا: پس چرا کاغذ برداشتی؟؟؟
من: !!!!!!!!!!!

۱۳۹۰ مرداد ۲۹, شنبه

دلتنگم

امشب دخترم پیشم نیست. خیلی دلتنگم. خیلی.

۱۳۹۰ تیر ۲۷, دوشنبه

عاشقانه های من و دخترم

 چند روز پیش مامانی و بابا حاجی رفتن مسافرت و مائده جون ( عمه کیانا خانوم) اومد پیشش. روزها کیانا می مونه خونه پیش مائده جون که مامان بره سر کار.

ساعت 12 نیمه شبه. دراز کشیدیم و داریم میخوابیم.
مامان مهری: کیانا فردا می مونی پیش مائده جون که من برم سر کار؟
کیانا: نه مامان تو هم بمون. نرو سر کار.
مامان مهری: چرا مامانی؟
کیانا: آخه می خوام پیشم بمونی.
مامان مهری: چرا آخه؟
کیانا: آخه من عاشقتم. دوسِت دارم.
مامان مهری: .....

۱۳۹۰ تیر ۱۳, دوشنبه

عکس العمل کیانا خانوم در برابر فروش ماشین

مامان: کیانا بابا ماشینش رو فروخته ها.
کیانا:  نه مامان، ماشین تو پارکینگه.
مامان: نه دخترم، بابا فروخته. دیگه ماشین نداریم.
کیانا: پس دیگه باید همش پیاده بریم؟
مامان: نه دخترم دوباره میخره.
کیانا: آره ، بابا از ماشین هایی که بادکنک داره می خره. ( دخترم عکس ایربگ ماشین رو دیده، میگه بادکنک)
-------
دیروز ...
من و دخترم داریم می ریم پارک. (پیاده تا پارک محل)
کیانا: مامان، بابا واقعا ماشینمون رو فروخته؟؟
مامان: آره دخترم.
کیانا: فهمیدم. میخواد ماشین بادکنکی بخره. یادم نبود.
مامان: :))))))))

همکاری با مامان

مامان: دخترم یه کم صبر کن من خونه رو گردگیری کنم.
کیانا: مامان من هم کمک کنم؟
مامان: چرا که نه. این دستمال مال تو. این هم مال من.
(من میرم سمت میز تلویزیون، کیانا خانوم سمت میز وسط پذیرایی و هر دو شروع به تمیزکردن میزها می کنیم)
(کیانا بعد تمیز کردن میز میره سمت چرخش و مشغول تمیز کردن اون میشه، من بعد از تمیز کردن تلویزیون میرم که میز وسط پذیرایی رو تمیز کنم، غافل از اینکه دخترم به خیال خودش اون رو حسابی تمیز کرده)

کیانا وقتی دید دارم به میزی که خودش تمیزش کرده دست میزنم با عصبانیت گفت: مامااان صد دفه گفتم به این میز دست نزن. من هی تمیزش می کنم، تو هی میای دست میزنی بهش؟؟؟ ( از حرفای خودم تحویلم میده دختر خانوم)

۱۳۹۰ تیر ۱, چهارشنبه

ترس از حشرات

نمیدونم چرا کیاناخانوم اینقد از حشرات میترسه. از مورچه و مگس گرفته تا پروانه. هرچی بهش میگیم مورچه که ترس نداره و مورچه میگیریم تو دستمون فایده نداره. کلا همه حشرات براش عستبوت (عنکبوت) و ترسناک هستن.

خلاصه ترس کیاناخانوم از حشرات یکی از دغدغه های ما در بیرون از خانه است که باعث میشه کیانا خانوم همش به ما بچسبه یا در حال جبغ زدن و دویدن باشه.

اولین کمپینگ با حضور کیانا خانوم

چارشنبه پیش ییهو تصمیم گرفتیم بریم سفر(کمپینگ) 2 روزه. اول میخواستیم بریم سمت کرمانشاه ولی دیدیم هواش بالای 40 درجه است و تصمیمون یه مقدار تغییر زاویه داد به سمت گیلان و رشت.
خلاصه ما که 7 بعد از ظهر تصمیمون رو قطعی کردیم ساعت 10.5 شب به همراه عموموسی و خاله رزیتا راهی سفر شدیم.
شبونه رفتیم تا فومن و 4 صبح اونجا چادر زدیم و خوابیدیم. کیانا که تو مسیر خوابیده بود، اونجا تو چادر از خواب بیدار شد و کلا متعجب بود. طول کشید تا دوباره خوابش ببره. 8 از خواب پاشدیم و رفتیم سمت امامزاده ابراهیم. طبیعت بکر و محشری داشت. کیانا هم تو مسیر کلی گاوی ، اسب و هاپو دید. تو مسیر برگشت یه جای توپ گیر اوردیم که ناهار خوردیم و همه زیر سایه درخت خوابیدیم. کیانا هم از ترس عستبوت ( عنکبوت) چشماش رو محکم بست و بعد چند ثانیه خوابش برد. بعد از ظهر رفتیم ماسوله. چقدر شهر قشنگ و تمیزو مرتبی بود. من که خیلی ازش خوشم اومد.
شب حرکت کردیم رفتیم سمت رشت. (تو شهر رشت کلی یاد دوست خوبم سپیده بودم. دوست دوران دانشجویی که اهل شهر رشته. محال اسم رشت بیاد و یادش نیفتم. الان که تو خود شهر رشت بودیم) . از شهر رشت هم خیلی خوشم اومد مخصوصا از خیابون گلسارش. راستی یادم رفت بگم که عموموسی چند سالی شهر رشت زندگی کرده به همین خاطر راهنمای ما شده بود تو این سفر.
شب تو رشت خوابیدیم. خیلی خوب و کامل. فک میکردم کیانا هی بیدار شه و کلافه شه از تنگی جا و گرمای هوا. ولی خوب دخترم تا صبح خیلی راحت خوابید و متعاقبش من هم.
صبح میخواستیم بریم سمت انزلی. ولی به پیشنهاد عمو موسی رفتیم ساحل جفرود. خیلییییییییی خوب و قشنگ بود و بر عکس ساحل بابلسر و ساری، بسیار خلوت و تمیز بود. فقط خودمون بودیم و دریا. البته یه طرف هم یه کامیون اومد که شن بار زد و رفت. خلاصه ساحل جفرود خیلی چسبید بهمون. امیدوارم باز هم بریم. البته کیانا خانوم افتاده بود رو دور لجبازی و از بغل ما پایین نرفت و پاش رو تو آب نذاشت. چون دفه پیشش تو ساحل بابلسر پاش تو دریا روغنی شده بود (روغن قایق موتوری) و میگفت دریا کثیفه. پام روغنی میشه. غافل از اینکه اون ساحل کجا و این ساحل کجا.
محل بعدی منطقه آزاد انزلی بود که تنها فروشنده خارجیش چینی ها بودن. فضای جالبی داشت ولی به علت ذیق وقت نتونستیم همه جاش رو بگردیم. ولی دوست دارم دوباره در یک فرصت دیگه دوباره بریم اونجا.
ما ناهاررو تو رشت خوردیم و بعدش حرکت به سمت تهران. تو مسیر هم رودبار و منجیل و سد بزرگ سفید رود رو که تومسیر رفت به دلیل تاریکی هوا ندیده بودیم، دیدیم.
در مجموع سفر خیلی خوبی بود و من آخرش حس خیلی خوبی داشتم. البته دلیل اصلیش همسفرهای خیلی خوبمون بودن. که محدودیتهای ما رو تحمل میکردن و خودشون رو با حال و هوای ما وفق داده بودن.(فک کنم آهنگهای سی دی کیانا خانوم رو حفظ شدن اینقد که تو ماشین به اجبار گوش دادن)

 بابا مرتضی، عموموسی و خاله رزیتا از همتون ممنونیم.

آبله موغون گرفتم

پارسا از مهد- آیلین از پارسا و کیانا از آیلین آبله مرغون گرفت.

کیانا خانوم با وجودی که فقط یک روز با آیلین در تماس بود، باز گرفتار شد و از جمعه شب جوش تو بدنش رویت شد.

جمعه شب وقتی داشتم لباسهای دخترم رو مرتب میکردم که بخوابه. دو تا جوش تو بدنش دیدم.

مامان مهری: مرتضی، کیانا مشکوک می زنه . فک کنم آبله مرغون گرفته.
کیانا (درحالیکه خمیازه می کشه): بابا من داره مشدود میزنم.

شنبه و یکشنبه اوضاع زیاد بد نبود و تونستم کیانا رو بسپرم به مامانی و برم سر کار ولی از دیروز موندم تو خونه پیش دخترکم. کیانا خانوم کلی کلافه شده از دست دون دون های بدنش و هی میگه: مامان درد میکنه بیا کرم بزن خوب شه. کلا همش دوست داره تو بغل من باشه وخیلی خیلی بی اشتها شده.
امیدوارم هرچه سریعتر این دون دونای مزاحم برن پی کارشون و دست از سر دخترم بردارن.

پریروز هرکی زنگ میزد؛ کیانا باهاش صحبت میکرد و سریع میگفت: آبله موغون گرفتم ولی دیروز حوصله حرف زدن با هیچکس رو نداشت.امروز هم که کلا پنچر بود و الان هم خوابیده.

یه نگرانی دیگه هم اینه که بابا مرتضی از کیانا آبله مرغون بگیره. خیلی پیگری کرد که واکسنش رو بزنه ولی در نهایت موفق نشد :( .این چند روز هم کیانا خانوم رو بغل نکرده و نبوسیده و از این بابت خیلی شاکیه.
امیدوارم این چند روز هرچه زودتر بگذره، دخترم خوب شه و باباش هم نگیره.

۱۳۹۰ خرداد ۲۸, شنبه

دست پیش

کیانا: مامان زرافه ام  رو میدی؟
مامان مهری: بیا عزیزم (بدون هیچ مقاومتی)
بعد از چند دقیقه کیانا فنر آقای زرافه رو جدا می کنه و به خیال خودش خرابش کرده.

کیانا (با عصبانیت و در حالیکه اخم کرده): مامان، چرا زرافه رو به من دادی، خرابش کردم؟؟؟؟

استفاده درست از اصطلاحات (قول)

کیانا خانوم یه کارتون داره به اسم "داستان اسباب بازی 3" که توش توی یه صحنه "وودی" (شخصیت اصلی داستان) میگه: "قول می دم. قول ندم چیکار کنم؟ " . کیانا از این جمله خوشش اومده وبعد از هربار شنیدن از وودی، سریع پشت سرش تکرار می کنه: "قول ندم چیکار کنم؟"

چند روز پیش:
مامان مهری: کیانا جیش داشتی میگی؟
کیانا: آره
مامان مهری: قول میدی؟
کیانا: آره.( بعد از کمی مکث) قول ندم چیکار کنم؟

یکی نیست بگه آخه بچه تورو چه به این حرفا.

۱۳۹۰ خرداد ۱۸, چهارشنبه

لحظات رمانتیک من و دخترم

من معمولا به کیانا میگم: کیانا دوسِت دارم، عاشقتم، میمیرم برات.

دیروز به کیانا گفتم بریم پارک و کیانا خانوم در حالیکه دستش رو باز کرده بود، گفت:
" آخ جوووون پارک. مامان عاشقتم. میمیرم برات. بیا بغلم عزیزم."    و بعد محکم من رو بغل کرد.
هیچ وقت حسی که اون موقع داشتم رو فراموش نمیکنم. :)

دختر خانوم دو ساله

باورم نمیشه که دو سال از اولین باری که دخترم رو در آغوش گرفتم گذشته. انگار همین دیروز بود که صبح زود ( که من خواب رو با هیچی عوض نمی کردم ;) ) گفت زود باشید، بیدار شید و خودتون رو برای اومدن من آماده کنید.
دخترک شیرینم اومد و تو این دو ساله به زندگیمون رونق بیشتری داد. برنامه زندگیمون رو کلی تغییر داد و شد محور تمام حرکتهای من و بابا مرتضی. اومد و شد گل سرسبد خونه به طوری که اگه خونه باشیم و نباشه، تمام وجودمون برا اومدنش لحظه شماری میکنه و خونه بدون حضورش اصلا برامون قابل تحمل نیست. اومد و شد یکه تاز آرزوهامون. برا خوشحال کردنش تلاش می کنیم و با "آخ جون" و "هورا" شنیدن ازش انگار دنیا رو بهمون دادن. هر پلن و برنامه ای اگه یه کم به ضررش باشه از طرف ما رد میشه و برا هر تصمیمی اول سلامت و آسایش عزیز دلمون رو در نظر می گیریم و همیشه و همیشه از اینکه در کنارمونه خدا رو شکر، شکر و شکر می کنیم.

بارها و بارها از طرف دوستان مورد انتقاد قرار میگیرم که چرا برنامه های فردی خودم رو مثل رفتن به استخر و سینما انجام نمیدم و همیشه ا زاینکه باید بدون کیانا به اینجور جاها برم، اجتناب می کنم. به قول رزیتا دوست عزیزم زندگی من به دو بخش اصلی قبل و بعد از کیانا تقسیم شده و بعضی از فعالیتها به دلیل اینکه برای انجامشون باید از دخترم دور باشم، کلا متوقف شده و یکی دیگه از دوستان (عمو مسعود یا به قول کیانا عمو مسگود) معتقده وقتی کیانا بزرگ شد و به دنبال برنامه های خودش رفت و من رو تنها گذاشت، من از اینکه در این ایام به خاطر اون از بعضی از تفریحاتم صرفنظرکردم، کلی افسوس می خورم.
با وجود تمام این انتقادات من هنوز فکر میکنم که بین تفریحات بدون کیانا و حضور در کنار کیانا من همچنان "با کیانا بودن" رو ترجیح میدم و دلیلش فقط و فقط نیاز و احساس خودمه و حاضر نیستم بیشتر از زمانی که به خاطر کارم در کنار دخترم نیستم، بودن با عزیز دلم رو ازدست بدم. واین کار من هیچ دینی رو برگردن دخترم نمیذاره و امیدوارم در آینده به این دلیل دخترم رو محدود نکنم. :)

بگذریم. این مطالب رو خیلی وقت بود میخواستم بنویسم ولی دیگه مصادف شد با دومین سالگرد تولد دخترمون.
 --------------
کیک تولد، شمع و فشفشه برای دخترم خیلی جالب بود و دخترم بارها و بارها شعر تولدت مبارک رو برا خودش خوند و ما هم باهاش همسرایی کردیم.   دخترم تولدت رو از صمیم قلب تبریک میگم.
---------------

دخترم از بیست و سه ماهگی دیگه شیر مادر نمیخوره و به قول خودش بزرگ شده. اولین شبی که می خواست شیر نخوره خونه بابا حاجی و پیش مامانی و مهناز جون خوابید و اون شب،اولین شبی بود که من و مرتضی دور از کیانا بودیم، به ما خیلی سخت گذشت و بابا مرتضی کلی از دست من شاکی بود که چرا کیانا نیست. مامانی میخواست شب بعد هم نگه داره کیانا رو. ولی دخترکم از بعد از ظهرش اینقد گریه کرده بود و سراغ مامانش رو گرفته بود که مامانی زنگ زد و گفت بیا دخترت رو ببر :) .  و من هم از خدا خواسته رفتم دنبال عزیزکم. ولی خوب دو شب بعد هم سخت بود. چون کیانا خانوم موقع خوابیدن سراغ شیر رو می گرفت و به هیچ روشی هم راضی نمیشد و فقط از اونجا که بعد از ظهر نمیخوابید، شب، بعد از گریه سریع خوابش می برد و همین خستگی زیادش و سریع خوابیدن باعث شد این دوشب هم بگذره و از شب چهارم کیانا خانوم بدون گریه خوابید :) .

-------------
یه دفترچه خاطرات خریدم که بعضی از شیطنتها و حرفهای کیانا رو که نیاز به سانسور برای نوشتن تو وبلاگش داره، اونجا با خیال راحت بنویسم. ;)
----------------

۱۳۹۰ فروردین ۲۲, دوشنبه

دخترم چقدر بزرگ شده

تو این مدتی که از دخترم ننوشتم، دخترم خیلی خیلی بزرگ شده وحرفایی می زنه و کارایی میکنه که من و باباش و تقریبا همه اطرافیان رو متعجب می کنه. بارها شده که من و بابا مرتضی از خودمون پرسیدیم که دخترمون واقعا باهوش و به قول خودش "با استداد"ه یا بقیه بچه ها هم در این سن و سال مثل کیانا یا نزدیک به اونن. :) 
دخترم از اوایل زمستون که 1.5 ساله بود تقریبا خیلی خوب حرف میزد و شعرهایی که میخوندم رو با من میخوند به این صورت که یه بخشی از شعر رو من میخوندم و دخترم قسمت بعدیش رو میگفت. بعد نوبت من بود و به همین ترتیب یکی درمیون میخوندیم تا شعر به آخر برسه. اولین شعری که با هم خوندیم "یه توپ دارم قلقلیه" بود که یکی دوبار تو راه برگشت به خونه براش خونده بودم که سریع یاد گرفته بود و به روشی که گفتم تا تهش با من میخوند. ولی خوب بعضی از کلمات رو نمیتونست بگه ونصفه نیمه میگفت. ولی الان تعداد شعرهایی که یاد گرفته بیشتر شده و میتونه بعضی ها رو به تنهایی و بدون کمک من بخونه. فقط کافیه شناسه شعر رو بهش بگی که بلافاصله شروع کنه به خوندن. البته اگه باهات دوست باشه و ازت خجالت نکشه. :)

تو این مدت دخترم شیرینکاری ها زیادی کرده که دوست دارم چند تاش رو اینجا بنویسم. این مدت که این سایت بیچاره یا به قول کیانا "بیچاله" رو فیلتر کردن کلی ننوشتم و کلی عقب افتادم. :(

اول چندتیکه شعربه زبون کیانا مینویسم:
1- شعرخاله سوسکه
خاله سووووسکه خاله سووووسکه تو بُدو چوجا میری تا من بیام 
اگه تو زنم بشی هیشی دیگه من نمیخوام
2- 
گل همه رنگش خُبه بچه زرنگش خُبه
تو کتابا نوشته تنبلی زشته (درحالیکه انگشتش رو به چپ و راست تکون میده)
... تا آخر
3- علوسک قَشَنِ من قِمِز پُشیده 
  ....علوسک من چشماتو باز بُتُن وقتیکه شب شد اونوخ لالا بُتُن
بیا بریم توی حیاط با من بازی بُتُن  توپ بازی و شن بازی و طناب بازی بُتُن
4-
تبلُد تبَلُد، تبلُدت مبالَک.  مبالَک مبالَک،تبلُدت مبالَک.
بیا شَما رو فوت بُتُن. تا صد سال زنده باشیییید

-------------------------------------------------

قبل عید دخترم از مامانی و باباحاجی یاد گرفت که وقتی چیز جدیدی کسی میخره بهش بگه مبارکه. اینجوری بود که به ازای هروسیله یا لباسی که برا عید خریدیم، کیانا باید چندین و چند بار میگفت: مباالکه. مبالکه.  و در طول روز گه گداردور خونه میچرخید و روی وسایل و لباسهای جدید دست میکشید و میگفت: مبالکه. مباالکه.

------------------------------------------------

از دو ماه پیش دخترم به کارتون علاقه زیادی پیدا کرده و اگه بهش اجازه بدم، 24 ساعته میخواد کارتون ببینه که خوب البته این اجازه معمولا داده نمیشه و حواسش با بهانه های مختلف پرت میشه. با همه این ملاحظات باز یه سری  از کارتون هاش رو بارها بارها دیده و همه رو حفظ شده. طوری که اکثر اتفاقات کارتون ها رو قبل اتفاق افتادنشون اعلام میکنه و آخرهای کارتون شروع میکنه به نق زدن و بعضا گریه کردن که چی؟؟ کارتون داره تموم میشه.

------------------------------------------------

وقتی نشستی و به پشتی تکیه دادی. کیانا تصمیم میگیره از پشتت رد شه. اون موقع میگه: بِبَشیدا. بِبَشیدا. تولو خدا لَد شم. اینطوری میشه که تو چاره ای نداری که خودت رو یه کم جابجا کنی تا خانوم  بارها و بارها همراه با عذرخواهی رد شه.

------------------------------------------------

یکی دو ماه پیش کیانا خانوم در حالیکه میخاست کنترل تلویزیون رو از رو میز برداره، نا خاسته دستش خورد به یه سوغاتی شیشه ای و اون رو انداخت زمین و یه تیکه از سرش شکست. درحالیکه داشتم شیشه ها رو جمع میکردم با ناراحتی و بدون اینکه به کیانا نگاه کنم، گفتم : کیانا از دستت چیکا رکنم؟ که یهو دیدم از پشت سر اومد وصورتم و بوس کرد و گفت: مامان بِبَشید. فکر میکنید من در اون شرایط باید چیکار میکردم جز اینکه محکم بغلش کنم و با تمام وجودم خوشحال شم؟ :)

----------------------------------------------

ماجرای تماشای عمو پورنگ و ماشین بازی:
در طول چند روز اول عید که خونه مامانی و بابایی بودیم. آقا سامان (پسر عمه کیانا) میخواست ماشین بازی کنه با کامپیوتر و کیانا هم میخواست عمو پورنگ ببینه. حالا مکالمشون:
کیانا: سامان عمو پورنگ ببینم؟  سامان: نه
کیانا: تو لو خدا عمو پورنگ ببینم؟ سامان: نه
کیانا میره دنبال یه نفر که دستش رو بگیره و بهش بگه که بیاد سامان رو از پشت کامپیوتر بلند کنه.
دوباره کیانا: سامان کارت تموم شد؟   سامان: نه
کیانا: تولو خدا. گناه دالَما.  سامان: نه
کیانا: برم مامانت بگم دفا [دعوا] بُتُنه؟؟؟  
و بالاخره سامان راضی میشه بلند شه ولی کیانا هم از دیدن عمو پورنگ پشیمون شده ؛)

------------------------------------------------

دو سه روز اول عید عمو حسام (نامزد عمه مولود جون) مثل ما قائمشهر بود. کیانا البته فقط روز اول ازش خجالت میکشید ولی بعدش کلی باهاش دوست شد. اینقدر که وقتی میپرسیدی کیانا عمه مولود با کی رفت؟ میگفت: عمو حسام. خیلی دوسش دارما . !!! :)

------------------------------------------------

روز 12 فروردین رفتیم 12 بدر. برای اینکه اولا 13 بدر تو شمال تقریبا جای خلوت پیدا نمیشه. دوما باید قبل از اینکه ترافیک شدید جاده شروع بشه، برمیگشتیم.
چون هوا یه کم سرد بود، چادر زدیم. کیانا که تا اون موقع چادرمون رو ندیده بود کلیییی ذوق کرد و هی به همه میگفت: " مثلا اینجا خونه ماست، بفرمایید بفرمایید". حالا این مثلا رو از کجا یاد گرفته و معنیش رو از کجا فهمیده، ما که نمیدونیم.

------------------------------------------------

دخترم الان روابط خانوادگی رو کاملا میفهمه و نسبتها رو میدونه. اینکه کی مامان کیه و ... .

------------------------------------------------

کیانا بعضی موقع ها بازیش میگیره و هی میگه: اصن قهرم و راهش رو میکشه و میره یه گوشه پشت به ما میایسته. بعد چند لحظه بعد، بدو بدو میاد و میگه آشتییییییی و دوباره تکرار و تکرار.
بالاخره چند روز پیش کاشف به عمل اومد اصطلاح اصلا قهرم رو از خاله مهناز یاد گرفته.

------------------------------------------------

دیشب کیانا نشسته بود پای لپتاب باباش. وقتی باباش اعتراض کرد و گفت پاشو. برگشته میگه: بذار کارم تموم بشه. بعدش پا میشم. بابا مرتضی هم با شنیدن این حرف، منتظر شد که کار کیانا خانوم تموم شه و بعد بره پای لپتابش.

------------------------------------------------

کیانا به جای کلمه من میگه خودم. میره در میزنه و در جواب کیه میگه خودم. این عروسک مال کیه؟ خودم. این کتاب برا کیه؟ خودم.  به همین منوال به جای تو هم میگه خودت. 

------------------------------------------------

بعضی شب ها کیانا خیلی بد میخوابه. من هی بهش اصرار میکنم که چشماش رو ببنده و وقتی بعد کلی وقت (که بعضی موقع ها به بیش از یک ساعت میرسه) هنو بیداره. من که از شدت خواب چشمام باز نمیشه برمیگردم و پشت میکنم بهش. کیانا یه مدت ساکت میمونه. بعد اصرار میکنه که به سمتش برگردم و وقتی توجه نمیکنم با حالت  گریه میگه مامان : "ندا ( نگاه) کن، چشامو میبندم."من هم که کلی عذاب وجدان گرفتم، برمیگردم سمتش. و دخترم معمولا اینقد چشماشو میبنده که خابش میبره. در حالیکه من مدام در حال بوس کردنش هستم.

------------------------------------------------

دخترم در مجموع خیلی مودبه ؛)
همین الان داره یکی از وسایلش رو به من میده و مرتب میگه مامان بفمایید :) و یا بابا بفَمایید.
معمولا وقتی هم که صداش میکنم، هرجای خونه باشه، میگه: بله. بله مامان. چی کار داری؟ :)

۱۳۸۹ دی ۲۵, شنبه

اولین برخورد با برف (برف یا آشگال)

تاریخچه ماجرا: 
دخترم به وجود آشغال رو زمین مخصوصا تو خونه خیلی حساسه. تو خونه کوچکترین آشغال روی زمین توجهش رو جلب میکنه و باید سریع بره و با انگشتهای کوچیکش آشغال یا به قول خودش آشگال رو از رو زمین برداره و بندازه تو سطل. حتی اگه آشغالی رو نبینه و پاش بره روش، اینقدرمیگرده تا پیداش کنه و بندازه تو سطل.

امشب:
بالاخره محلمون برف اومد. اینکه میگم محلمون دلیل داره. چرا که چند روز پیش هم برف اومده بود. جنوب و شمال تهران. درحالیکه محل ما (خیابون آزادی) نه تنها از برف که از بارون هم خبری نبود. ولی امروز از بعد از ظهر محل ما هم داره برف میاد. 
شام که خوردیم، بابا مرتضی گفت کیانا رو ببریم برف رو ببینه. به همین خاطر لباسهای کیانا رو پوشوندیم و کلی شال و کلاه کردیم و رفتیم پشت بوم.  برف ریز و بسیار خشکی داشت میومد. اینقدر خشک که با دونه های پودرلباس شویی قابل مقایسه بود.
و قسمت جالبه ماجرا این بود که کیانا با دیدن دونه های برف تو آسمون و برخوردشون به صورتش با ناراحتی گفت: آشگاله و با تعجب به دونه های برف نگاه میکرد .
خلاصه اینکه کلی طول کشید که من و بابا مرتضی تونستیم کیانا رو قانع کنیم که برف آشگال نیست و کیانا خندون با برف ها بازی کرد و به این ترتیب ماجرا ختم به خیر شد. ;)

۱۳۸۹ دی ۲۳, پنجشنبه

پول دوستیه کیانا خانوم

بابا حاجی کیانا که از سفر کربلا برگشت برامون یه عالمه سوغاتی اورد. یکی از این سوغاتی ها یه کیف کوچیک واسه کیانا خانوم بود. بابا حاجی وقتی میخاست کیف کیانا رو بهش بده یه دو هزار تومنی هم توش گذاشت و کیانا هم خوشحال و خندون مشغول بازی با کیفش شد و ما غافل ازاینکه همون 2000 تومنی موجبات آشنایی کیانا با پول یا به قول خودش پُل را فراهم کرد. از اون به بعد تو ماشین کیانا خانوم باید پُل رو از من بگیره و بده آقای راننده و یا موقع خرید بدش نمیاد که پُل ها دست اون باشه و اون پول اجناسی که خریدیم رو بده. تو خونه هم هروقت یاد کیف سوغاتیش میفته. تند تند میگه پُل پُل. تا ما کیف رو بهش بدیم.
القصه یکی دو روز پیش وقتی بعد از ظهر با کیانا رسیدیم خونه و من مشغول جمع و جور کردن کیفهامون بودم،از کیفم یه هزار تومنی اقتاد بیرون و من بی توجه به اون داشتم بقیه چیزا رو مرتب میکردم. که شنیدم کیانا که یه کم اونورتر رو چرخش نشسته بود بلند بلند و در کمال مهربونی میگه نازی نازی. من هم درحالیکه فکر میکردم دخترم با منه و از این موضوع کلی ذوق کرده بودم، گفتم: کی نازه دخترم؟ کیانا هم با همون لحن مهربون و دوست داشتنی گفت: پُل (در حالیکه  به هزار تومنیه کنار کیفم اشاره میکرد.) 

ضدحالی بوداااا.

۱۳۸۹ دی ۱۷, جمعه

تیش تیش - دو اَبلو

کیانا: بابا بینیبیس.
بابا مرتضی: چی بنویسم؟
کیانا: تیش تیش- دو ابلو.
این مکالمه کیانا خانوم و باباش با خرید یه سری مداد شمعی برا کیانا شروع شده و تقریبا هر شب تکرار میشه.
----
آخرین باری که خاله مهناز داشت پیش ما مشقهای دانشگاهش رو می نوشت، به کیانا یه خوددار(خودکار) و کاغذ داد و کیانا خانوم مشغول خط خطی کردن شد و تقریبا کل کاغذ رو سیاه کرد. این بود که به فکر این افتادم که برای کیانا خانوم نوشت افزار مناسب سنش بخریم. مدادی با نوک کلفت و تهیه شده از موادی که اگه به چشمش خورد یا تو دهنش کرد، مسدوم نشه. چیزی که راحت گیر نمیاد. :(
هفته پیش که رفتیم شهر کتاب شهرک، دیدیم اونجا مملو از نوشت افزار "فابر کاسل" شده. یه کم که بینشون گشتیم دیدیم یه سری پاستل یا به قول خودمون مداد شمعی داره که روش نوشته "تهیه شده از موم زنبورعسل-غیر سمی". روجعبه نوشته بود +3. ولی با ذوق فراوان خریدیمشون و برگشتیم خونه. :)
همون شب دو تا از مداد شمعی ها رو با یه دفتر گذاشتیم جلو دست کیانا خانوم. که انگار دنیا رو بهش دادن. با کلی ذوق شروع کرد خط خطی کردن و از ما (مخصوصا بابا مرتضی) می خواست که براش "تیش تیش دو ابلو" بکشیم و درحالیکه به شکم خوابیده بود و پاهاش رو از پشت تکون میداد، تا موقع خواب از مداد شمعی ها کار کشید و موقع خواب با این بهانه که مدادها میخوان لالا کنن، بساط نقاشی رو جمع کردیم. کلا بهانه لالا کردن براگرفتن وسایلی که دست کیاناست،مخصوصا اون موقعی که خودش هم یه کم خوابش میاد معمولا جواب میده. ;)
از اون شب هر موقع که کیانا خانوم میبینه که کنارش نشستیم، یاد "تیش تیش" میفته و باید براش دوتا مداد شمعی و یه دفتر نقاشی بیاریم و یه یک ساعتی باهاش نقاشی کنیم و علاوه بر "تیش تیش"چیزایی مثل صندلی، الو، هتاله(ستاره)،دستش (دستکش)، کَش(کفش)،بادُنَت(بادکنک) و ... بکشیم. هرروز بیشتر از روز قبل :)

۱۳۸۹ دی ۱۲, یکشنبه

ماجرای کوتاه کردن موی کیانا خانوم!

دخترم وقتی به دنیا اومد، نسبتا موی زیادی داشت و مدل موهاش کلی بامزه بود. چون قسمت وسط سرش موهاش سیخ سیخی بود و هرکی میدیدش به شوخی میگفت :"کیانا رفته آرایشگاه و فشن کرده موهاش رو؟" یکی از عموهای من که تو شهرستان زندگی می کنه، وقتی برا بار اول کیانا رو با اون موها دید، گفت:" چرا موهای کیانا رومثل بچه تهرونی ها کردید؟" :)
خلاصه موهای کیانا خانوم همین شکلی بود تا اینکه کم کم بزرگتر شد و موهاش رشد کرد و ازاون حالت سیخ سیخی در اومد. ولی حالا دیگه کلی موهاش بلند و ژولی بود و حتما به مرتب سازی احتیاج داشت. اینطوری بود که در آستانه ی یکسالگیش به همراه خاله مهنازرفتیم آرایشگاه زنانه که موهاش رو مرتب کنیم. کیانا خانوم هم برخلاف انتظار ما که منتظر گریه و زاریش بودیم (و به همین علت هم خاله مهناز رو به عنوان یار کمکی برده بودیم با خودمون)، خیلی آروم و با متانت نشست و ما از خانوم آرایشگر خواستیم که موهای کیانا رو مدل گرد بزنه. موهای کیانا مرتب شده بود و در جشن تولدش خیلی خوب و مرتب و قشنگ بود. ولی یک ماه که گذشت و گرمای تابستون که شدیدتر شد، دیدم کیانا ازشدت گرما خیس عرق میشه و به همین علت موهاش باز به شدت نامرتب و ژولی پولی میشه. مخصوصا مواقعی که میرفتیم قائم شهر با هوای به شدت شرجی اونجا. به همین علت تصمیم گرفتیم برا بار دوم با کیانا بریم آرایشگاه ولی این بار آرایشگاه مردونه تا موهای دخترم رو مدل پسرونه و خیلی کوتاه تر از قبل کنه. اینبار رفتیم پیش آقا حمید رفیق آرایشگر بابا که وقتی شنید میخوایم کیانا روببریم پیشش.اول ناراضی بود. می گفت گریه میکنه و من دل ندارم. دیگه بابا مرتضی راضیش کرده بود و فک کنم یه جورایی تو رودربایستی قبول کرد و ما هم با این پیش فرض که کیانا با آقایون رابطه خوبی نداره و حتما گریه و زاری میکنه رفتیم پیش آقا حمید. ولی باز برخلاف انتظار ما کیانا خیلی آروم و ساکت نشسته بود و از آینه حرکات شونه و قیچی رو تعقیب می کرد و آقا حمید و ما از این عکس العملش کلی کیف کردیم.
با کوتاه شدن موهای کیانا چندین ما از دست موهای ژولی پولی راحت بودیم تا اینکه باز کوهای کیانا خانوم بلندشده و همش تو چشمش میرفت و معمولا هم به هم ریخته بود. چرا که کیانا خانوم میونه خوبی با کلیپس و گل سر نداشت. البته اگه سر یه نی نی گل سر میدید، یه کم جوگیر میشد و ازمن میخواست براش به قول خودش کلیس بزنم ولی به یه ربع نرسیده باید کلیپس خانوم رو از دهنش میکشیدم بیرون. یه بار هم براش کلیپس زدم و گفتم بذار همینطور خوشگل بمونه تا بابا بیاد و اون هم قبول کرد ولی به محض اینکه باباش اومد و دیدش، کیانا بی معطلی کلیپس روکشید از سرش درآورد. تازگی ها هم خانوم یاد گرفته بود که تا شونه به موهاش می خوره بگه:"درد میکنه." اینطوری بود که تصمیم گرفتیم دوباره موهای کیانا رو کوتاه از نوع پسرونه کنیم.
بالاخره پنج شنبه پیش تصمیم گرفتیم بریم پیش آقا حمید. بابا مرتضی که باهاش تماس گرفت، فهمیدیم یه چندتا مشتری از قبل وقت گرفتن و دیگه نوبت به ما نمیرسه. بنابراین تصمیم گرفتیم که بریم آرایشگاه سر کوچه به اسم هنر. ولی وقتی رسیدیم و به محض اینکه کاپشن کیانا خانوم رو درآوردیم، کیانا خانوم زد زیر گریه. حاضر نشد خودش رو صندلی بشینه که هیچ،بغل باباش هم زار زار گریه می کرد. اینقدر که مجبور شدم من بشینم رو صندلی و کیانا رو بگیرم. فکرش رو کنید مایی که با خیال راحت و امید به اینکه دخترمون با دیسیپلین میشینه و مو کوتاه میکنه، چه ضد حالی خوردیم.
کیانا خانوم نه تنها اشک میریخت، بلکه جیغ و داد هم میکرد و هی سرش رو میچرخوند و پا میشد و مینشست. به طوری که وقتی کار تموم شد، تمام لباس های من و خودش موی خالی شده بود. حالا با چه فیلمی موها رو از لباس ها جدا کردیم، بماند.
راستی آقای آرایشگر تو تمام مدت با صبر و حوصله و بدون اینکه عصبانی بشه، سعی میکرد کیانا رو آروم کنه و در حالات مختلف موهای کیانا رو کوتاه می کرد. در حالت هایی مثل: کیانا نشسته رو به آینه، کیانا نشسته پشت به آینه، کیانا ایستاده، سر کیانا رو شونه من و ...
آخرش هم کیانا در حالیکه جلو، پشت و دور موهاش هرکدوم یه جوری کج بود، از آرایشگاه اومد بیرون وموقع بیرون اومدن به آقای آرایشگر گفت: "بای بای" (با صدای نازک کیانایی بخونید) و همین که چند قدمی از آرایشگاه فاصله گرفتیم شروع کرد به خندیدن و شیطونی.
به این ترتیب این بار هم گذشت. دفه بعد خدا میدونه کیانا خانوم تصمیم میگیره چیکار کنه. :)