۱۳۸۸ اسفند ۳, دوشنبه

کیانا،امشب


ببینم این دندونم که دراومده کجاست؟؟؟؟


بابام منو برده بالا که دستم به سفره نرسه !!!


۱۳۸۸ اسفند ۲, یکشنبه

تولد یک سالگی آیلین خانوم

کیانا، آیلین و پارسا تو جشن تولد آیلینکم.



کشف اولین مروارید سفید دردهان دخترکم


بالاخره بعد از کلی انتظار دخترکم داره دندون در میاره. امروز یه ذره از اون دندون کوچولوش معلوم شد. حیف که تو عکس معلوم نمیشه. دندونش که بیشتر دراومد یه عکس ازش میذارم. ؛)


اون پشت رفتی چیکار آخه؟؟؟

چهارشنبه پیش بود. تو آشپز خونه مشغول کار بودم. هر 10-20 ثانیه سرک میکشیدم تو هال تا موقعیت کیانا خانوم رو چک کنم. یه بار نگاه کردم جلو تلویزیون بود. دفعه بعد وقتی تو هال نگاه انداختم کیانا رو ندیدم. سریع پریدم تو هال ولی اونجا نبود. گفتم شاید بی سر و صدا اومده تو آشپزخونه و رفته اونور یخچال ولی نه اونجا هم نبود. رفتم تو اتاق ها ولی اثری ازش نبود. برای چند لحظه تمام بدنم یخ کرد. همینطور مات و مبهوت وسط هال وایساده بودم که دیدم کله کوچیکش رو از پشت مبل درآورد. بله این دختر وروجک در کمال آرامش دنبال توپش رفته بود پشت مبل. یه نفس راحت کشیدم ولی وقتی رفتم بلندش کردم با دیدن لباسهای کثییییییییییفش در کمال شرمندگی یادم افتاد که چند ماه پشت مبل ها رو تمیز نکردم. کیانا هرچی پرز و گرد و خاک بود جمع کرده بود و آورده بود با خودش. فکر کنم اونجا دراز هم کشیده بود چون علاوه بر دست و پا ، صورت و بلوزش هم سیاه سیاه شده بود. حیف که تنها بودم و بعد از بغل کردن کیانا خانوم نمی شد با اون وضعیتش بذارمش زمین. وگرنه یه عکس تاریخی وبلاگی ازش می گرفتم.
یکی نیست به این بچه بگه آخه اون پشت رفتی چیکار؟؟؟؟

۱۳۸۸ بهمن ۱۵, پنجشنبه

شروع چاردست و پا رفتن همراه با یه سرما خوردگی سخت

هفته پیش من سرمای ویروسی خوردم و بعد از کلی ماسک زدن باز ویروس ها به دخترم منتقل شدن.
یکشنبه وقتی زنگ زدم به مامان که ببینم کیانا چیکار میکنه، مامان گفت که کیانا سرفه می کنه و غذا هم نمیخوره. به همین خاطر ساعت 1 کار رو تعطیل کردم و رفتم پیش دخترم تا باباش بیاد و ببریمش دکتر. شب که کیانا رو بردیم دکتر، فقط یه مقدار تب داشت و تک و توک سرفه میکرد به همین خاطردکتر هم داروی خاصی نداد. اوضاع عمومی دخترم در مجموع خوب بود و تا فردا بعداز ظهرش هم با کمک استامینوفن تبش کنترل می شد. ولی از غروبش تبش خیلی بالا رفت و با استامینوفن و پاشویه هم پایین نیومد. ساعت 11 شب تب کیانا نزدیک 39 درجه بود. کلی اوضاع نگران کننده شده بود. من یاد حرف خاله سارا افتادم که گفته بود هرموقع مشکلی داشتی و نمیدونستی چیکار کنی به اورژانس زنگ بزن. من هم سریع به 115 زنگ زدم و اونا گفتن که ران ها و زیر بغلش رو خنک کنید و چون زیر 1 سال داره سریع به بیمارستان برسونیدش. در همین حین بابای کیانا هم به دکتر حسین پور اس ام اس زد و از اون پرسید که چیکار کنیم. داشتیم آماده می‌شدیم بریم بیمارستان که آقای دکتر تماس گرفت و یه سری توصیه کرد از جمله استفاده از شربت ایبو پروفن. اینطوری بود که از رفتن به بیمارستان پشیمون شدیم و بابا مرتضی رفت و شربت ایبوپروفن خرید. تمام اون شب تقریبا هردومون بیدار بودیم و مرتب دخترم رو پاشویه میکردیم تا به زور تبش رو نزدیک 38 نگه داریم. آره شب خیلیییییییییییی بدی بود. امیدوارم هیچوقت دیگه تکرار نشه. فرداش هم وضع به همین منوال بود با این تفاوت که سرفه های خشک شدید و گرفتگی بینی هم بهش اضافه شد. به همین خاطر بابا مرتضی هم ترجیح داد که خونه بمونه. غروب مامانی و بابا حاجی و خاله دوهسه اومدن عیادت و کلی اعصابشون با دیدن وضع کیانا خرد شد. بعد که رفتن اونا، دوباره تب دخترم رفت بالا و مجبور شدیم دوباره ببریمش دکتر. آقای دکتر این بار به دخترم آمپول و آنتیبیوتیک داد و توصیه کرد که از بخور سرد براش استفاده کنیم. بعد آمپول اوضاع دخرتم بهتر شد و تبش هم اونشب حدود 37.5 بود ولی فکر کنم کلا تنش درد میکرد چون خیلییییی گریه می کرد. دیشب هم گرفتگی بینی دخترم رو خیلی اذیت کرد ولی الان که دارم این مطالب رو می نویسم خدا رو شکر تبش قطع شده و فقط سرفه می کنه و با صدای شدیدا گرفته میگه" دَ دَ دَ دَ" . خلاصه که اولین تجربه سرما خوردگی دخترکم خیلی سخت بود و در حین تجربه این سرماخوردکی سخت، دخترم چاردست و پا رفتن رو هم شروع کرد و مواقعی که یه مقدار سرحال میشد شروع میکرد چار دست و پا اینور و اونور میرفت. قسمت جالبش هم اینجا است که وقتی میخواد به سمت چیزی بره هرچقدر هم واسش هیجان داشته باشه سینه خیز (با سرعت زیاد) به سمتش نمیره و ترجیح میده خیلی آروم ( ولی چاردست و پا) بره سمتش.
راستی با شروع چار دست و پا، پای دخترکم به آشپزخونه هم وا شده و امروز وقتی از کنار سینک ظرفشویی برگشتم، دیدم اومده و داره یخچال رو با تعجب نگاه میکنه

اولین حرفی که دخترم گفت

از هفته پیش حدود 5 بهمن بود که دخترم یه هوا زبون باز کرد و حرف "د" رو گفت. البته دخترم از همون عنفوان نوزادی تبحر خاصی تو گفتن حرف "ق" داشت و داره. ولی خوب "دَ دَ" گفتنش یه چیز دیگس.

دوباره پیک آسا

خیلی وقته از دخترم ننوشتم. از وقتیکه برگشتم سر کار راستش دیگه وقت نمی کنم. 15 خرداد با اومدن ناگهانی دخترکم پیک آسا رو ترک کردم و 7 ماه در کنار دخترم توی خونه بودم. ولی دیگه مرخصیم تمام شده بود و باید برمیگشتم شرکت. خیلی سخت بود هم شروع مجدد کار بعد از 7 ماه تو خونه بودن و هم جدا شدن از دخترم هرچند برای 6-7 ساعت در روز. حالا جای خوب قضیه اینجا بود که مامان و بابا از ساوه کوچ کردن تهران و نزدیک خونه ما خونه گرفتن و من می خواستم دخترم رو بذارم پیش مامانی و بابا حاجیش. ولی خوب باز دلم واسه دخترکم تنگ میشد. شب قبل از روز اول رفتیم خونه مامان و شب رو اونجا بودیم . شب شاید 2 ساعت خوابیدم. همش نگران بودم که چی میشه؟ فرداش وقتی داشتم از خونه می رفتم بیرون داشت گریه ام میگرفت. ولی بابام قربونش برم کلی دلداریم داد. رفتم شرکت و استقبال دوستان و همکارا رو دیدم کلی حال و هوام بهتر شد ولی باز نتونستم بیشتر از 12 بمونم و 12 زدم بیرون و رفتم پیش دخترم. وقتی رسیدم دخترم رو پای خاله دوهسه داشت می خوابید و وقتی منو دید، صورتش رو برگردوند و خوابید. دیگه ببینید که چه حس بدی بهم دست داد. ما شب دوم هم موندیم خونه مامان اینا ولی از روزای بعدش هر روز صبح ساعت 6:50 پا میشیم، لباس میپوشیم. دور کیانا پتو می پیچیم و درحالیکه خوابه میبریمش به معمولا بابا حاجیش تحویلش میدیم. از اونور ساعت 3 معمولا با بابا مرتضی میریم دنبال دخترم و می بریمش خونه. بعد بابا مرتضی برمی گرده دانشگاه و 8- 8.5 شب میاد خونه. راستی یادم رفت اینو بگم. بعد از 2-3 روز دخترم دیگه وقتی بعد از ظهر منو میبینه، کلی تحویلم می گیره و هی گریه می کنه و دست و پا می زنه تا بیاد بغل من.