۱۳۹۱ مهر ۱۴, جمعه

شروع مجدد سناریوی مهد

شنبه سی و یک تیر، کیانا و آیلین رو بردیم مهد جدید. مهدی که پارسا میرفت و نزدیک خونه دایی جونه. برعکس مهد قبل، کیانا چسبید به من و گریه زاری که من فقط پیش تو میشینم (توی دفتر مهد). بعد از چند دقیقه راضی شد که با آیلین برن تو حیاط و بازی کنن. ولی تند تند میومد و حضور من رو چک میکرد.  حتی حضور عمو موسیقی و آهنگ های شادی که میزد هم نتونست راضیش کنه که بره داخل سالن مهد. یه جورایی اصلا اهمیت نمیداد به اینهمه سرو صدا و آهنگ.
زندایی شیرین (مامان آیلین) هم با ما تو دفترنشسته بود. آخه قرار بود روز اول اون پیش بچه ها بمونه و روز دوم من. ولی خوب کیانا نمیذاشت من برم. بنابراین از زندایی خواستم که بره و بهش گفتم من پیش بچه ها هستم.  بعد چند دقیقه دیدم کیانا و آیلین تو حیاط نیستن. بلند شدم و دوییدم تو حیاط. دیدم رفتن دم در و دارن با هم دعوا میکنن و کیانا داره آیلین رو به زورمیکشه داخل حیاط و آیلین هم با زدن کیانا میخواد خودش رو از دستش خلاص کنه. وقتی صداشون زدم. دوتایی دویدن پیش من. کیانا در حالیکه گریه میکرد گفت:" مامان به آیلین بگو که نباید بریم کوچه. بگو که خیلی خطرناکه." و آیلین هم درحالیکه از عصبانیت قرمز شده بود میگفت:" میخوام برم دنبال مامانمممم.". خلاصه که وضعیتی بود.
بعد آروم شدنشون و بستن در حیاط برگشتم دفتر مهد. تا اینکه موقع ناهار بچه ها معاون مهد رفته بود دنبالشون که برن ناهار. که دیدم کیانا با گریه و جیغ اومد داخل دفتر و چسبید به من. با گریه میگفت مامان کمک. اینا میخوان من رو ببرن ناهااار. نمیخوام برمم. آیلین هم به تبعیت از کیانا فکر میکرد که نباید اونجا ناهار بخوره و اون هم گریه میکرد. بعد از چند دقیقه که کنار من موندن و من هی از مزه غذا با آب و تاب گفتم. آیلین راضی شد که بره ناهار بخوره ولی کیانا همچنان مقاومت میکرد. در نهایت کیانا هم راضی شد بره و چند قاشق بخوره و بعدش همه برگشتیم خونه.
روز دوم اوضاع بهتر بود و کیانا هم گاهی به سالن مهد سر میزد. ساعت 10 مدیر مهد از من خواست که یک ساعت مهد رو ترک کنم و کیانا رو باگریه و جیغ و داد بردن داخل سالن مهد. من هم رفتم بیرون وتا 12 داخل ماشین نشستم. چون فکر میکردم هر لحظه ممکنه زنگ بزنن که بیا دخترت رو ببر. ولی خدا رو شکر اوضاع خوب بود و 12 که رفتم کیانا غذاش رو خورده بود و همه چی مرتب بود.. آیلین هم کلا میزون بود و از مهد راضی بود.
روز سوم هم همون دم در کیانا رو تحویل گرفتن و کیانا با بغض از من جدا شد. ولی همه چی مرتب بود.

 جدایی صبحگاهی تا دو هفته ادامه داشت و کم کم حذف شد و کیانا به اینکه فقط چندبار بگه مامان زود بیا دنبالم و برام بوس بفرسته قناعت کرد.
در حال حاضر خدا رو شکر اوضاع خوبه. گرچه کیانا روی هم رفته ترجیح میده مهد نره و وقتی بهش میگم مهد تعطیله، کلی ذوق میکنه ولی اون استرس و احساس بد رو نداره و خاله های مهد رو هم خیلیی دوست داره.

چند روز پیش-شب: کیانا با بغض:" من تا موقعی که پیش خاله فاطیما(مربی اصلی کیانا) هستم ، مهربونم (منظورش اینه که خوشحالم). ولی موقعی که باید بخوابیم (خواب بعد از ظهر) ناراحتم و گریه  ام میگیره. من دلم نمیخواد تو مهد بخوابم. وقتی هم که یواشکی چشمام رو میبندم، خاله سحر میفهمه و میگه: کیانا چشمات رو ببند. روت رو برگردون. بخواب. من  دلم نمیخاد بخوابم . من اصلا نمیخام برم مهد."   بعد شروع کرد به گریه. با خودم گفتم بیچاره شدیم ،اینم بهانه جدید. فردا صبحش بهش گفتم لازم نیست تو مهد بخوابی. اصلا نخواب. تو مهد هم برای یکی از خاله ها ماجرا رو تعریف کردم و ازش خواستم مواظب کیانا باشه. عصر که رفتم دنبال کیانا. کیانا خوشحال و خندون بود و گفت: من خاله سحر رو خیلیییی دوست دارم. چون بهم گفته: کیانا جون من تو رو خیلیی دوست دارم. اگه دوست داشتی بیدار بمون و اگه دوست داشتی بخواب. من هم یه کم درازکشیدم و بعدش خوابم برد.  اینطوری بود که این ماجرا هم ختم به خیر شد و فعلا همه چی آرومه.

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر