۱۳۹۰ خرداد ۱۸, چهارشنبه

دختر خانوم دو ساله

باورم نمیشه که دو سال از اولین باری که دخترم رو در آغوش گرفتم گذشته. انگار همین دیروز بود که صبح زود ( که من خواب رو با هیچی عوض نمی کردم ;) ) گفت زود باشید، بیدار شید و خودتون رو برای اومدن من آماده کنید.
دخترک شیرینم اومد و تو این دو ساله به زندگیمون رونق بیشتری داد. برنامه زندگیمون رو کلی تغییر داد و شد محور تمام حرکتهای من و بابا مرتضی. اومد و شد گل سرسبد خونه به طوری که اگه خونه باشیم و نباشه، تمام وجودمون برا اومدنش لحظه شماری میکنه و خونه بدون حضورش اصلا برامون قابل تحمل نیست. اومد و شد یکه تاز آرزوهامون. برا خوشحال کردنش تلاش می کنیم و با "آخ جون" و "هورا" شنیدن ازش انگار دنیا رو بهمون دادن. هر پلن و برنامه ای اگه یه کم به ضررش باشه از طرف ما رد میشه و برا هر تصمیمی اول سلامت و آسایش عزیز دلمون رو در نظر می گیریم و همیشه و همیشه از اینکه در کنارمونه خدا رو شکر، شکر و شکر می کنیم.

بارها و بارها از طرف دوستان مورد انتقاد قرار میگیرم که چرا برنامه های فردی خودم رو مثل رفتن به استخر و سینما انجام نمیدم و همیشه ا زاینکه باید بدون کیانا به اینجور جاها برم، اجتناب می کنم. به قول رزیتا دوست عزیزم زندگی من به دو بخش اصلی قبل و بعد از کیانا تقسیم شده و بعضی از فعالیتها به دلیل اینکه برای انجامشون باید از دخترم دور باشم، کلا متوقف شده و یکی دیگه از دوستان (عمو مسعود یا به قول کیانا عمو مسگود) معتقده وقتی کیانا بزرگ شد و به دنبال برنامه های خودش رفت و من رو تنها گذاشت، من از اینکه در این ایام به خاطر اون از بعضی از تفریحاتم صرفنظرکردم، کلی افسوس می خورم.
با وجود تمام این انتقادات من هنوز فکر میکنم که بین تفریحات بدون کیانا و حضور در کنار کیانا من همچنان "با کیانا بودن" رو ترجیح میدم و دلیلش فقط و فقط نیاز و احساس خودمه و حاضر نیستم بیشتر از زمانی که به خاطر کارم در کنار دخترم نیستم، بودن با عزیز دلم رو ازدست بدم. واین کار من هیچ دینی رو برگردن دخترم نمیذاره و امیدوارم در آینده به این دلیل دخترم رو محدود نکنم. :)

بگذریم. این مطالب رو خیلی وقت بود میخواستم بنویسم ولی دیگه مصادف شد با دومین سالگرد تولد دخترمون.
 --------------
کیک تولد، شمع و فشفشه برای دخترم خیلی جالب بود و دخترم بارها و بارها شعر تولدت مبارک رو برا خودش خوند و ما هم باهاش همسرایی کردیم.   دخترم تولدت رو از صمیم قلب تبریک میگم.
---------------

دخترم از بیست و سه ماهگی دیگه شیر مادر نمیخوره و به قول خودش بزرگ شده. اولین شبی که می خواست شیر نخوره خونه بابا حاجی و پیش مامانی و مهناز جون خوابید و اون شب،اولین شبی بود که من و مرتضی دور از کیانا بودیم، به ما خیلی سخت گذشت و بابا مرتضی کلی از دست من شاکی بود که چرا کیانا نیست. مامانی میخواست شب بعد هم نگه داره کیانا رو. ولی دخترکم از بعد از ظهرش اینقد گریه کرده بود و سراغ مامانش رو گرفته بود که مامانی زنگ زد و گفت بیا دخترت رو ببر :) .  و من هم از خدا خواسته رفتم دنبال عزیزکم. ولی خوب دو شب بعد هم سخت بود. چون کیانا خانوم موقع خوابیدن سراغ شیر رو می گرفت و به هیچ روشی هم راضی نمیشد و فقط از اونجا که بعد از ظهر نمیخوابید، شب، بعد از گریه سریع خوابش می برد و همین خستگی زیادش و سریع خوابیدن باعث شد این دوشب هم بگذره و از شب چهارم کیانا خانوم بدون گریه خوابید :) .

-------------
یه دفترچه خاطرات خریدم که بعضی از شیطنتها و حرفهای کیانا رو که نیاز به سانسور برای نوشتن تو وبلاگش داره، اونجا با خیال راحت بنویسم. ;)
----------------

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر