۱۳۹۰ مهر ۵, سه‌شنبه

عمه مولود جود عروس شد

هفته پیش عروسی عمه مولود جون کیانا خانوم بود و به این مناسبت 4 روز قائمشهر بودیم. دیگه کیانا کلی خوش به حالش بود دیگه. دورو برش حسابی شلوغ بود و با صبا خانوم و آقا سامان حسابی جولان میدادن. 

شب حنابندون خیلی دختر خوبی بود و خودش مستقل بود و دست میزدو تو جمعیت میچرخید. فقط کفش و صندل ملت رو که میدید، میومد با ناراحتی میگفت، ببین همه کفش دارن و من ندارم!!! چند بار هم خواست صندل من رو بپوشه ولی به خاطر پاشنه بلندش نمیتونست. خلاصه کم کم شاکی شد و اومد سراغ من و اصرار که من رو بغل کن. من هم هی میخاستم سرش رو گرم کنم و حوصله اینکه برم و کفشش رو تمیز کنم که بتونه رو فرش بپوشه، نداشتم. تا اینکه صبا خانوم (دخترعمه مهربون) رفت کفشش رو دراورد و صندل پوشید. با این کارش ییهو به ذهنم رسید که کفش اون رو بدم به کیانا و وقتی ازش خواستم که کفشش رو بده کیانا خانوم بپوشه، سریع قبول کردو رفت کفشش رو اورد برا دخترم. کیانای من هم با ذوق فراوون کفش دختر عمه فداکار رو که کلی براش بزرگ بود( صبا خانوم 10 سالشه) پوشید و دیگه کاری به کار من نداشت و تا آخر برنامه همش واسه خودش چرخید و دست زد و با کفش بازی کرد و تعارف های من رو که ازش میخواستم بیاد بغلم، قبول نمیکرد و میگفت دارم راه میرم. :)
روزعروسی، کیانا خانوم با اینکه ساعت 10 از خواب پا شد کلا بد اخلاق بود و من با تجربه شب قبل، کفش هاش رو هم آماده کرده بودم براش. ولی با اون ها و هر چیز دیگه که دادم بهش، قانع نشد و کلا چسبیده بود به من و دستش دور گردن بنده. دیگه چه بلایی سر موی من که کلی خرجش کرده بودم آورد، بماند. بعد دو ساعت گفت خوابم میاد و من در حالیکه خونه پر جمعیت بود و صدای موزیک گوش رو کر می کرد، کیانا رو به یک اتاق خلوت بردم که بخوابه. ولی با صدایی که تو فضا بود، اصلا فکر نمیکردم خوابش ببره. ولی در کمال تعجب دیدم که بعد چند دقیقه خوابید. اون هم توی اون سر و صدا !!!! اونم یک ساعت و نیم!!!.  ولی خوب بعدش که بیدار شد، شد کیانای همیشگی. میچرخید و بازی می کرد و به من دیگه کاری نداشت.

در خلال مراسم عروسی کیانا با یکی از بچه های فامیل که یه دختر خانوم هم سن خودش بود، بازی می کرد. یه بار دیدم قصد داره کلاه حصیری که دست اونه با یه ترفند بگیره. اول بهش گفت: "ببین، من کوچولو ام، کلاه رو میدی به من؟ گریه می کنم ها. "  ولی خوب طرف اعتنایی نکرد. ترفند بعدی: " ببین، کلاه رو بده ببرم برا مامانم. دلش می سوزه، گریه می کنه ها". ولی باز فایده ای نداشت. درنتیجه کیانا خانوم گریان طرف من. م"امان کلاه رو نمی ده من بازی کنم."

در پایان مراسم هم کیانا خانوم بدو بدو اومده میگه مامان بدو بریم پایین. میخوایم مولود جون رو ببریم خونشون.(حالا از کی شنیده بود این وسط، من نمیدونم)

کیانا خانوم کلی ذوق ماشین عروس رو کرده بود و هی میگفت عمه مولود جون عروس شده به ماشینش هم گل چسبونده.

حین مراسم بردن مولود جود به خونشون که یک مسیر طولانی بود، یک بار بابا مرتضی گفت: "فک کنم گمشون کردیم". همین یه جمله برا کیانا خانوم کافی بود که به محض دیدن عروس خانوم بهش بگه:" مولود جون دیدی گم شده بودی، ما پیدات کردیم."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر