۱۳۹۱ خرداد ۱۹, جمعه

دلتنگی ناشی از تصمیم!

داریم از سفر برمیگردیم. من، بابا، کیانا،بابا حاجی و مامانی. مهنازجون همراهمون نیست و کیانا دلش براش حسابی تنگ شده. دو شاخه گل چیده براش. بین راه مهناز جون زنگ میزنه. کیانا بهش میگه که براش گل چیده و مهنازجون ازش قول میگیره که شب کیانا بره پیشش. بعد صحبت تلفنی کیانا به من میگه امشب برم پیش مهناز جون؟ من هم قبول میکنم.
نزدیک تهرانیم. خورشید داره غروب میکنه و از رادیو صدای اذان و مناجات میاد. همه ساکتن و دارن به بیرون نگاه میکنن. کیانا میگه که میخاد بیاد بغلم. وقتی کمربندش رو باز میکنم میپره بغلم و محکم بغلم میکنه. یه کم بعد، شروع میکنه به گریه. میگم چی شده؟ میگه دلم برات تنگ میشه اگه برم پیش مهناز جون. یه کم باهاش بازی میکنم و قلقلک و خنده. و یادش میره دلتنگی. دوباره ده دقیقه بعد محکم من رو بغل میکنه و گریه و ابراز دلتنگی. میگه شما هم بمونید و من میگم:" نه . کار دارم. تو بیا با ما بریم."  میگه: آخه باید برم پیش مهنازجون و گل هاش رو بهش بدم. پس تو زود بیا دنبالم".
خلاصه بعد از چندبار تکرار این سناریو، میرسیم خونه باباحاجی . کیانا و من بعد چندبار ماچ و بوسه از هم جدا میشیم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر